سی ثانیه پای صحبت آقای برایان دایسون مدیر اجرائی اسبق در شرکت کوکاکولا هیچوقت از ریسک کردن نهراسیم. چرا که به ما این فرصت را خواهد داد تا شجاعت را یاد بگیریم فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازیچنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید... جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشهای هستند. پر واضح است که در صورت افتادن توپلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما چهار توپ شیشه ای، به محض برخورد، کاملا شکسته و خرد میشوند. او در ادامه میگوید: " آن چهار توپ شیشهای عبارتند ازخانواده ، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکیهمان کارتان است " در خلال ساعات رسمی روز ، با کارایی وافر به کارتان مشغول شوید و بموقع محل کارتان را ترک کنید. برایخانواده و دوستانتان نیز وقت کافی بگذارید و استراحتکامل و مکفی داشته باشید. سریعترین راه برای دریافت عشق ، بخشیدن آن است
|
شاید تحمل خواندن این مطلب را نداشته باشید
درست مثل خود من که وقتی این مطلب رو دیدم بسیار دست و پام رو گم کردم و مدتی در گیجی و سردرگمی بسر می بردم اما بد نیست که شما هم بخوانید!!
تلاش پسرکی 12 ساله برای نجات مادرش از ......
چگونه بغض فروخورده اش را فریاد خواهد زد؟ و کی؟ «امین» را می گویم. پسر ١٢ ساله ای که برایم از خصوصی ترین راز دردناک زندگیش گفت.
غالبا"این منم که بدنبال خبر و ماجرا می روم ولی گاهی هم خبر و ماجرا به سراغم می آید! مثل این ماجرا که با یک s.m.s اشتباهی به سراغم آمد!
ده دوازده روز قبل پیامکی روی تلفن همراهم گرفتم که «فوری با من تماس بگیر! مهمه!» شماره آشنا نبود اما بهتر دیدم تماس بگیرم.پسرکی جواب داد و قبل از هر چیز حرفهایش را قطار کرد.گفت:«من امین پسر سیمین هستم. (اسامی را تغییر داده ام). این s.m.s رو برای همه اسمهایی که توی موبایل مامانم بود فرستادم تا به همه مشتریاش بگم تو رو خدا دیگه بهش زنگ نزنید.»
راستش فکر کردم شاید مادرش،فروشنده یکی از مغازه های محل باشد! اما یادم نمی آمد شماره ام را به فروشنده ای داده باشم.پرسیدم:« مادر شما چی میفروشن پسرم؟»کمی مکث کرد.بعد با خجالت و آرام گفت: «تنش رو!» اول شوک شدم.اما زود مسلط شدم و کمی آرامش کردم و بهش اطمینان دادم مادرش را نمی شناسم و شماره را اشتباه گرفته است.اما از چیزی که پسرک درباره مادرش گفته بود،هنوز بهت زده بودم.«تنش رو می فروشه»! باقی حرفهایش را دیگر نمی شنیدم. اما دست آخر چیزی گفت که یقین کردم باید او را ببینم!
امین یک پسر «ایرانی» است.ایرانی. این را حتی برای «یک لحظه» هم فراموش نکنید.هنوز نمی دانم این پسر، چرا اینقدر زود بمن اطمینان کرد؟ گرچه اطمینانش بیجا نبود و من واقعا" به قصد کمک به دیدنش رفتم. و اگرچه بعد از حدود ٩ روز،هنوز هیچ کمکی نتوانسته ام به او و خانواده اش بکنم.با اجازه خودش، ماجرا و اسامی را با مختصری «ویرایش و پوشش» نقل می کنم تا نه اسمها و نه مکانها،هویت او را فاش نکند.پس امین یک اسم مستعار است برای پسری که مرا «امین» خود و امانتدار رازهایش دانست.پسری که بعدا"دلیل اعتمادش را گفت:«صدای شما، یه طوری بود که بهتون اعتماد کردم.با اینکه چندتا مرد دیگه ای که بهم زنگ زدن،فحش دادن و داغ کردن، اما شما عصبانی نشدین و آرومم کردین.همون موقع حس کردم نیاز دارم با یک بزرگتر حرف بزنم!یکی که مثل پدر واقعی باشه.بزرگ باشه نه اینکن هیکلش گنده شده باشه!» حس کردم پسرک باید خیلی رنج کشیده باشد که اینطور پخته و بزرگتر از سنش بنظر می آید. امین حدود ٢ ماه پیش فهمید مادرش، شروع به «تن فروشی» کرده است! مادرش که «یک تنه» سرپرستی او و خواهر کوچکترش را برعهده دارد و زن جوانی است که امین می گوید «زنی معصوم مثل یک فرشته» است.اما اگر شما جزو جمعیت پانزده میلیونی فقیر این مملکت نیستید، لابد اینجا و آنجا «شنیده اید» که در این سرزمین، «خط فقر» به چنان جایی رسیده که فرشته های بسیاری به تن فروشی مجبور شده اند! امین از روز اولی که مادرش بالاخره مجبور شد خودفروشی کند و به خانه دو پسر پولدار و نشئه رفت،خاطره سیاهی دارد.می گوید «خاطره سیاه»! و این ترکیبی نیست که یک بچه ١٢ ساله به کار ببرد، حتی اگر مثل او «باهوش و معدل عالی» باشد! اما غم، همیشه مادر شعر است.اندوه،مادر سخنانی است که گاه به شعر شبیه اند! و گاه خود شعرند..
امین گفت آن روز مادرش دیگر ناچار بود، زیرا «هیچ هیچ هیچ راهی برای سیر کردن من و خواهر ٨ ساله ام سراغ نداشت»!
مادر بیچاره و مستأصل،پیش از رفتن به خیابان و شروع فحشاء، حتی نماز هم خوانده بود و این طنز سیاه روزگار ماست. او کلی با خدایش حرف زده و نجوا کرده بود! شاید از خدا اجازه خواسته تا این گناه ناگزیر را انجام دهد! یا شاید پیشاپیش استغفار و توبه کرده! کسی نمی داند! شاید هم خدایش را سرزنش می کرده است!کاش می شد فهمید او با خدا چه ها گفته است؟ در شبی که قصد کرده برای نجات فرزندانش از زردی و گرسنگی، به آن عمل تن دهد.این سئوال بزرگ همیشه در ذهن من هست که او با خدا چه ها گفته است؟
بعد به قول امین با دلزدگی و اشکی که تمام مدت از بچه هایش پنهان می کرد،کمی به خودش رسید و خانه و خواهر کوچکتر را به امین سپرد و رفت! امین مطمئن شده بود مادرش تصمیم سخت و مهمی گرفته است.چون در آخرین نگاه،بالاخره خیسی چشمان مادر بیچاره را دید.
چند ساعتی گذشت. خواهرش خوابید ولی امین با نگرانی،چشم براه ماند: « حدود ١٢ شب مامانم کلید انداخت و اومد تو! ظاهرش خیلی کوفته و خسته تر از وقتای دیگه ای بود که برای پیدا کردن کار یا پول یا خریدن جنس قرضی بیرون می رفت و معمولا" سرخورده و خسته برمی گشت. مانتوش بوی سیگار می داد.مادرم هیچوقت سیگار نمی کشه.با اینکه نا نداشت،ولی مستقیم رفت حمام. رفتم روسری و مانتوشو بو کردم. مطمئن شدم لباسهاش بوی مرد میدن.از لای کیفش یه دسته اسکناس دیدم! با اینحال یکهو شرم کرده.از اینکه درباره مامان خوبم چنین فکر بدی کرده ام، خجالت کشیدم.گفتم شاید توی تاکسی،بوی سیگار گرفته باشد!گفتم شاید پولها را قرض کرده باشد! اما یکهو از داخل حمام،صدای ترکیدن یک چیز وحشتناک بلند شد. بغض مامان ترکید و های های گریه اش بلند شد...»
دو جوان که در آن شب، فقط به اندازه اجاره ٢ماه خانه خانواده امین، گراس و مشروب و مخدرمصرف کرده بودند،طبیعتا" آنقدرها جوانمرد نبودند که از یک «مادر مستأصل» بگذرند و او را بدون آزار و با اندکی کمک و امیدبخشی از این کار پرهیز دهند.
امین از آن شب که مادر را مجاب کرد با او صادق باشد و همه چیز را از او شنید،دنیای متفاوتی را پیش روی خود دید. بقول خودش این اتفاق،یک شبه پیرش کرد.او دیگر نه تمرکز درس خواندن دارد و نه دلزدگی و بدبینی،چیزی از شادابی یک نوجوان دوازده ساله برای او باقی گذاشته است.امین آینده ای بهتر از این برای خواهر کوچکش نمی بیند که روزی،به زودی، او نیز به تن فروشی ناگزیر شود.
چند بار؟ چند بار کبودی آزار مردان غریبه را روی بازوها و پای مادرش دیده باشد،کافی است؟ چند بار دیوانه شدن و به خروش آمدن مادرش را دیده باشد، کافی است تا چنان تصمیمی بگیرد؟ امین کلیه خود را به معرض فروش گذاشته است.اما می گوید تا می بینند بچه ام،پا پس می کشند و گواهی از بزرگترهایم می خواهند:«نه! اینطور نمی شه!»امین می خواهد بداند آیا می تواند کار بزرگتری بکند؟ کاری که مادر فرشته خو و خواهرکش را، برای همیشه از این منجلاب نجات بدهد؟
او واقعا" دارد تحقیق و بررسی می کند که آیا می تواند اعضای بدنش را تک به تک پیش فروش کند؟ و آیا می تواند به کسی اطمینان کند که امانتدارانه، بعد از مرگش، اعضایش را تک به تک به بیماران بفروشد و پولشان را بگیرد و با امانت داری به مادر و خواهرش بدهد؟و اینکه چگونه مرگی، کمترین آسیبی به اعضای قابل فروشش خواهد رساند؟ تصادف؟ سم؟ سیم برق؟
شاید برای یافتن آن فرد امانتدار، او حاضر شد راز بزرگش را بمن بگوید.منی که کشش درک انجام چنین کاری را از یک پسربچه نداشتم تا آنکه از نزدیک دیدم.و وقتی دیدم، آرزو کردم که ای کاش روزگار از شرم این واقعه، به آخر می رسید.
از او خواسته ام فرصت بدهد شاید فکری کنم.شاید راهی باشد.از وقتی که با حرفه ام آشناتر شده،اصرار دارد خودم این مسئولیت را قبول کنم و «وکیل بدن» او شوم! خودش این عبارت را خلق کرده. «وکیل بدن»! ذهن این پسر دوست داشتنی، سرشار از ترکیبهای تازه و کلمات بدیع و زیباست.
در شروع،سئوالم این بود که امین ١٢ ساله کی و چطور بغضش را فریاد خواهد زد؟ و حال می پرسم وقتی بغض او و امثال او ترکید،این جامعه ما چگونه جامعه ای خواهد شد؟و چه چیزی از آتش خشم فریاد او در امان می ماند؟ذهنم بیش از گذشته درگیر این نوع «بدن فروشی» شده و کار این پسر را، یک فداکاری «پیامبرانه» می دانم که پیام بزرگی برای همه ما و شما دارد.این روزها دایم دارم به راهها فکر می کنم.آیا راهی هست؟
با چشم های روشنِ براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هرکس از او نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ما :
یک سو خلیج فارس - سوی دگر خزر
به اجاقت قسم که اجاقت خاموش نمی ماند.
نویسنده " به اجاقت قسم" که هفته پیش در باره او مطلبی نوشتم،
روز شنبه در آستانه روز معلم در منزل خویش در شیراز درگذشت...
نخستین بار که بهمن بیگی را دیدم. پیش از پیروزی انقلاب در آبان ماه سال 1356 در سالن دبیرستان عشایری بود. خوابگاه ما- خوابگاه دانشجویان تحصیلات تکمیلی- در فاصله چند قدمی دبیرستان عشایری بود. از خوابگاه که بیرون می آمدیم از روبروی قصابی" نواز قصاب" که می گذشتیم. دبیرستان عشایری پیدا بود. نواز قصاب داده بود با خط بسیار درشت به رنگ سرخ بر شیشه ی قدی قصابی اش بنویسند:
نواز قصاب فدایی شاهنشاه آریامهر!
در جمع دانشجویان خوابگاه ما شاهنشاه یک نفر طرفدار هم نداشت... رفتم سالن دبیرستان، برنامه نمایش ترجیع بند هاتف بود. هر بخش را یک دانش آموز عشایری از بر می خواند. با صدایی رسا، صاف و صیقل خورده...
صدا نبود موسیقی بود. هیچگاه ترجیع بند هاتف آن قدر زیبا و خوش در گوشم و بر دلم ننشسته بود. آقای بهمن بیگی با کت و شلوار خاکستری، بسیار شیک که دکمه هاش بسته بود صف جلو نشسته بود. با شور و شعف به نمایش نگاه می کرد. آنها فقط دانش آموزان او نبودند، همه انگار فرزندان او بودند...شما تا به حال شنیده اید، رییس دبیرستانی تمام دانش آموزانش را با نام کوچک بشناسد، وقتی با دانش آموز صحبت می کند، نام پدر و مادرش را بداند. بپرسد: ها پسرم پای پدرت خوب شد؟ خواهرت عروس شده...
عشایر را ،ایل ها را مثل کف دستش بشناسد. کوه و دشت ها را، رودخانه ها را، صخره ها را...تاریخ ایل را، شهیدان ایل را...شگفت انگیز است اما واقعیت دارد، بهمن بیگی همین بود. بر صفحه طومار دلش که به درازای ازل بود، زندگی عشایر نقش شده بود. نقش عشق و مهر..
عشایر به کسی که فرزندی ندارد، می گویند اجاقش کور است.از سویی اجاق روشن نشانه زندگی ست. همان دودی که از پس اجاق با حلقه های خاکستری و نیلی به آسمان می رود، نشانه زندگی است...به اجاقت قسم...یعنی سوگند به جان بچه هایت...سوگند به زندگانیت...
شهری نیست که نتوانی گرمای حضور اجاق زندگی و فرزندان بهمن بیگی را احساس نکنی...
برای من بهمن بیگی فراتر از یک معلم و مربی و دوست بود. یک اکسیر بود که دوست داشتی آن اکسیر را به نگاهت، به زندگی ات بزنی...آن وقت زندگی رنگی و رونقی دیگر می گرفت.
در اتاق بزرگ خانه اش نشسته بودیم. بر صندلی های راحتی که با قالیچه های عشایری فرش شده بود. او برایمان حرف می زد. همان داستان های بخارای من ایل من... و یا داستان هایی که بعدا در کتاب های دیگرش منتشر شد. می بایست داستان را از زبان او بشنویم. با صدای او...
هر وقت بهمن بیگی را می دیدم، زیر لب می خواندم: صبغه الله و من احسن من الله صبغه...
رنگ آمیزی خداوند، و کدام کس از خداوند رنگ آمیزی اش نیکوتر است...واژه ها در دهان بهمن بیگی رنگ می گرفتند. پرواز می کردند.
این رنگ آمیزی واژه ها نشانی از جان رنگین او بود. پیراهن دختران عشایر را دیده اید؟ وقتی کنار نهری نقره ای عشایر لباس هایشان را می شویند و بر سنگ ها زیر آفتاب می اندازند، این صحنه را هیچگاه شاهد بوده اید؟ وقتی کناره رود با گبه ها فرش می شود، دیده اید رنگ ها زیر آفتاب و یا حتی زیر باران چه می کنند؟ جان بهمن بیگی همانگونه رنگین بود. این رنگ که رنگ عشایر و رنگ خداست دگرگون نمی شود:
ور به صد پاره ام کنی زین رنگ
بنگردم که صبغه اللهم
نام بهمن بیگی نقش زندگی ، نقش ذهن و زبان عشایر شده است، نقشی که از یاد نمی رود. آنانی که او را می شناختند، چطور ممکن است صدای خنده اش و موسیقی صدایش و برق چشمانش و رنگ واژه هایش را از یاد ببرند.
سید عطاء الله مهاجرانی
( برای بانو : سکینه بهمن بیگی)
روزی یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید
استاد چگونه است که هر انسانی یک شغل و قیافه خاصی را زیبا و قشنگ می پندارد! یکی قد بلند و ابروی باریک را دوست دارد و دیگری ابروهای پرپشت و چشمان درشت را می پسندد و فردی دیگر به تیپ و قیافه کاملا متفاوتی دل می بندد. دلیل این همه تنوع در تفسیر زیبایی چیست؟
و از کجا بدانیم که همسر آرمانی ما چه شکل و قیافه ای دارد ! ؟
شیوانا پاسخ داد
موضوع اصلا شکل و قیافه نیست. موضوع خاطره خوش و اثرگذار و مثبتی است که آن شخص در زندگی کودکی و جوانی خود داشته است. همه اینها بستگی به این دارد که آن شخص یا اشخاصی که به انسان توجه داشته اند و با او صمیمی شده اند قیافه شان چه شکلی بوده است. در واقع وقتی انسان به چهره ای خیره می شود در لابلای رنگ چشم و شکل ابرو و اندام فرد محبت و شور و شوق و مسرتی را جستجو می کند که در ذهن خود قبل از آن از صاحب چنان هیبتی تجربه نموده و یا در خاطره اش حک شده است. انسان ها همه شبیه همدیگرند و هیچ کسی زیباتر از دیگری نیست
این ذهن ماست که در لابلای شکل و قیافه و رفتار و حرکات آدم ها به دنبال گمشده رویاهای خود می گردد و آن را به چشم زیبا و تیر مژگان ترجمه می کند
آنگاه شیوانا لختی سکوت کرد وسپس لبخندی زد و گفت
خوب در اطراف خود دقیق شوید! مردی را می بینید که از سرزمینی دور همسری را برای خود انتخاب کرده است. در چهره آن دختر دقیق شوید! می بینید که شباهت هایی غیر قابل انکار با همشهریان و اهل خانواده و فامیل آن مرد دارد
در واقع او این شباهت ها را در قیافه آن زن دیده است و همه خاطرات خوبی که در کودکی با صاحبان چنین مشخصاتی داشته را به یکباره در چهره ان زن دیده است و به او دلباخته است. برای همین است که زیبایی مورد اشاره دیگران برای شما عادی جلوه می کند و اهالی یک قبیله خاص ، اشخاص با شکل و قیافه ثابت و مشخصی را زیبا و جذاب می پندارند. در واقع هیچکس زیباتر از دیگری نیست. این خاطرات متصل به شکل و چهره و ادا و اطوار هاست که توهم تفاوت زیبایی را در ذهن ها ایجاد می کند
این مطلب رو بعد از یه بحث دلچسب
با یکی از دوستای مهربونو گلم گذاشتم
شما هم لطفا نظرتون رو بدین
آیا با شیوانا موافقید ؟
واعظی پرسید از فرزند خویش هیچ دانی مسلمانی به چیست؟ صدق و بی آزاری و خدمت به خلق هم عبادت، هم کلید زندگیست گفت زین معیار اندر شهرما یک مسلمان هست آن هم ارمنیست
امروز یکی از روز های خداست
امروز من دوست دارم بنویسم
امروز می خواهم از تاریخ بنویسم
اما نه
از روزگار خودمان بنویسم بهتره
شاید هم بهتر باشه از آیندگان بنویسم
بنظر شما که دارید الان این سطور را با سرعت برق و باد اسکن می کنید و با خود می گویید اینم بابا امروز افتاده تو حوض چه کنم چه کنم...............
آیندگان در مورد ما
( این نسل باهوش و متفکر - این اهالی فرهنگ و این کسانی که هیچ کس و هیچ جارو جز خودشون قبول ندارن و همیشه در کف افسانه های تاریخیمان مونده ایم و فکر می کنیم تازه بعد از این دنیا هم خداوند بهشتش رو برای ملت ما و یه چند تا از هم مذهبامون توی بقیه ی دنیای پهناور خلق کرده و ......خیلی ترین های دیگه که حالم از به زبون آوردنشون بهم می خوره )
چی می گن ؟؟؟
چه الفاظی رو برای توصیف مردم حوالی قرن بیست و یکم کشور پهناور و فرهنگی و تاریخی ایران سربلند بکار خواهند برد ؟؟؟
لطفا نظر خودتون رو بدون ...... بیان نمایید
تا ببینیم این قصه ی ناتمام من به یک قصه ی با پایان خوب بدل میشه یا اینکه به یک غصه تبدیل میشه...... من که همیشه بین دوستان به آدم نیمه ی پر لیوان بین معروفم اما ببینیم ته این قصه چی در میاد
بریم و ببینیم
القصه....
اگر کریستوفر کلمبوس ازدواج کرده بود٬ ممکن بود هیچگاه قاره امریکا را کشف نکند٬ چون بجای برنامه ریزی و تمرکز در مورد یک چنین سفر ماجراجویانه ای٬ باید وقتش را به جواب دادن به همسرش٬ در مورد سوالات زیر می گذراند: کجا داری میری؟ با کی داری می ری؟ واسه چی می ری؟ چطوری می ری؟ کشف؟ برای کشف چی می ری؟ چرا فقط تو می ری؟ تا تو برگردی من چیکار کنم؟! می تونم منم باهات بیام؟! راستشو بگو توی کشتی زن هم دارین؟ بده لیستو ببینم! حالا کِی برمی گردی؟ واسم چی میاری؟ تو عمداً این برنامه رو بدون من ریختی٬ اینطور نیست؟! جواب منو بده؟ منظورت از این نقشه چیه؟ نکنه می خوای با کسی در بری؟ چطور ازت خبر داشته باشم؟ چه می دونم تا اونجا چه غلطی می کنی؟ راستی گفتی توی کشتی زن هم دارین؟! من اصلا نمی فهمم این کشف درباره چیه؟ مگه غیر از تو آدم پیدا نمی شه؟ تو همیشه اینجوری رفتار می کنی! من هنوز نمی فهمم٬ مگه چیز دیگه ایی هم برای کشف کردن مونده! چرا قلب شکسته ی منو کشف نمی کنی؟ اصلا من می خوام باهات بیام! فقط باید یه ماه صبر کنی تا مامانم اینا از مسافرت بیان! واسه چی؟؟ خوب دوست دارم اونا هم باهامون بیان! آخه مامانم اینا تا حالا جایی رو کشف نکردن! تو به عنوان داماد وظیفته! راستی گفتی تو کشتی زن هم دارین؟
سکوت را تجربه کن و آیینه صفت شو
زندگی را در خود منعکس کن
ذهن خود را به آلبوم خاطرات مرده تبدیل نکن
همچون آیینه باش و لحظه لحظه زندگی کن
آیینه هرگز عکسی را در خود نمی گذارد همواره خالی است
عشق رایحه و روشنایی شناخت خویشتن و خود بودن است
عشق لبریزی شور و مستی است
سهیم شدن خویشتن با دیگران است
وقتی در میابی که از هستی جدا نیستی عشق تحقق میابد
عشق رابطه نیست مرتبه ای از وجود است
عشق به هیچ کس تکیه ندارد
آدمی عاشق نمی شود بلکه عین عشق می شود
البته وقتی عین عشق شد عاشق نیز هست
عاشقی محصول عشق است نه منبع عشق
اگر ندانی که کیستی عاشق نیز نخواهی بود
اگر ندانی که کیستی عین ترس خواهی شد
ترس نقطه ی مقابل عشق است...
نقطه مقابل عشق نفرت نیست
نفرت عشق وارونه است
در عشق آدمی بسط میابد در ترس آدمی منقبض میشود
عشق درهای دل آدمی را می گشاید...
ترس درهای دل آدمی را می بندد
عشق اعتماد میکند و ترس شک می کند
در ترس آدمی احساس تنهایی میکند و در عشق آدمی محو میشود
در عشق مرزهای وجود آدمی میریزد
و بدین سان درختان ...پرندگان... آب ها... ابرها
ماه و خورشید و ستاره ها
پاره ای از وجود آدمی میشوند
عشق هنگامی تحقق می یابد که تو
آسمان درون خویش را تجربه کرده باشی
مراقبه کن - سکوت و آرامش ذهن
غواص وجود خود شو و به عمق وجود خود برو
وقتی پرندگان میخوانند خوب به آوازشان گوش بسپار
وقتی به آستانه ی گلی می رسی با حیرت گرم تماشایش شو
اجازه نده دانسته های کهنه و بیات حجاب نگاه تو شوند
به چیزی برچسب نچسبان
یاد بگیر سازی را بنوازی
آدم ها را ببین و با آنها در آمیز
هر انسانی آیینه ایست که
خدا را به شیوه ی ویژه خود به تو نشان میدهد
از آدم ها یاد بگیر... نترس
هستی تو را به شیوه های گوناگون حمایت میکند
اعتماد کن
اعتماد تو را از نیروی عشق سرشار میکند
نیروی عشق همه هستی را متبرک میکند
عشق به خودی خود کامل است
نیازی نیست عشق کاملتر از آن چیزی شود که هست
میل به کامل کردن عشق نتیجه ی فهم غلط از عشق است
دایره دایره است ما دایره کامل تر و ناقص تر نداریم
همه دایره ها کامل اند
اگر کامل نیستند دایره نیستند
کمال ذاتی عشق نیز هست
تو نمی توانی کم تر یا بیشتر عشق بورزی
تو یا عشق می ورزی یا عشق نمی ورزی
دست خود را یک دقیقه روی اجاق داغ بگذارید، به نظرتان یک ساعت خواهد آمد. یک ساعت در کنار دختری زیبا بنشینید، به نظرتان یک دقیقه خواهد آمد؛ این یعنی "نسبیت". من هوش ِ خاصی ندارم، فقط شدیدا کنجکاوم. مثال زدن، فقط یک راه دیگر آموزش دادن نیست؛ تنها راه آن است.
او که عشقش تــــو دلُم قـــدّ خـــــــدامه ننمه
او که هر جُو مـن باشم پشت و پنــــــامه ننمه
او که اَی باکیـــم بشــــــه قـــــرار و آروم نداره
میشینه بالوی ســـــــرُم فکـــــــــر دوامه ننمه
او که من هر چی بخوام واسم تدارک می بینه
نَمی پُرسَتــــــم ازُم بَــــرِی کجـــــــــامه ننمه
او که هر موقع نگاهُم می کنــــــــه با یی نظر
میخونه هــــر بد و خـــــوبــــــی تو نگامه ننمه
او که اَی دیر بُکُنــم اَی همه نصف شب بشه
میشینه گوشــــه ی اتاق و چیش برامه ننمه
او که اَی از رو جــــــوونی به او پرخاش بکنم
اِنگـو که تشنه ی حـــــــــــــرف نابجامه ننمه
او که با همـــــه ی بدیم ازُم شکــــایت نداره
به کسی نَمیگــــــه که محتــــاج وفامه ننمه
او که مـن تو زندگیم هر چـی دارم از او دارم
بخدا بعــــد خــــــــدا او هــــم خدامه ، ننمه
همیشه در دلم سوداییست که برزبانم جاری نمی شود
راستی چرا ما آدمیان آنچه در دلمان میگذرد را
نمی توانیم بر زبان بیاوریم
البته حداقل آدمیانی که این دور و ورند
به نظر کوتاه من اینجورین
شاید در ممالک دیگر آدمیان
بخواهند و بتوانند و گذاشته شوند که بر زبان بیاورند
آنچه از دلشان می گذرد اما دریغ و درد
که من حداقل در بین کسانی رو که میشناسمشون
چنین کسی رو کمتر سراغ دارم
بگذریم دوستان گلم .......
آیا شما در دور و برتون کسانی رو سراغ دارید که
بخواهند و بتونن یا تلاش کنن که آنچه از دلشون میگذره رو
به زبون بیارن ؟؟؟
اگه تجربه ای در این زمینه دارین
منو و بقیه ی دوستان خواننده این سطور رو مطلع کنین
باشه دوستان عزیزم ؟؟؟
تا دل نوشته ی بعدی درود و دوصد بدرود
به قلبهایمان هشدار دهیم
حتی در آسمان تیره و ابری هم
می توان ستاره پیدا کرد
حتی از دریای خروشان وطوفانی هم
می شود ماهی گرفت
اگر آب نیست وآفتاب بی رمق است
می توان حتی گل ودرخت را در حافظه کاشت
و برگ و بارشان را به تماشا گذاشت
تنها باید به چشمهایمان بیاموزیم
که زیباییها را جستجو کنند
به گوشهایمان یاد بدهیم
که زمزمه های مهربانی را بشنوند
به قلبهایمان هشدار دهیم
که جز برای محبت وعشق نتپند
هیچ وقت دقت کرده اید چرا........
چرا راننده ها زیر بارون دلشون فقط برای زنها می سوزه؟ |
چرا استادها به دخترها بهتر نمره میدن؟
چرا بارون میاد، ترافیک میشه؟
چرا تو خونه ۴٠ متری ال سی دی ۵٢ اینچی میذارن؟
چرا به هرکی مسن تره بیشتر اعتماد می کنن؟
چرا از در که میخوان رد بشن تعارف میکنن
ولی سر تقاطع به هم رحم نمیکنن؟
چرا تو شهروند و هایپراستار و ... چشم میدوزن به سبد همدیگه؟
چرا از تو ماشین پوست پرتغال می ریزن بیرون؟
چرا تو اتوبان وقتی به ماشین جلویی می رسند چراغ میدن؟
چرا وقتی می رن لباس بخرن بقیه مغازه ها رو هم نگاه می کنن؟
چرا قبل از ازدواج دنبال پول طرف مقابلن نه اخلاقش؟
چرا بعد از ازدواج دنبال اخلاق طرف مقابلن نه پولش؟
چرا همه دوست دارن از این کشور برن؟
چرا اونهایی که رفتن می خوان برگردن؟
چرا روز پدر همه لباس زیر کادو می خرند؟
چرا مردها روز زن فقط طلا و ادکلن کادو می خرند؟
چرا فیلم زیاد می بینن ولی کتاب نمی خونن؟
چرا اونهایی که زبانشون خوبه هم فیلم رو با زیرنویس نگاه میکنن؟
چرا باجناقها هیچوقت از هم خوششون نمیاد؟
چرا زنها بچه برادرشون رو بیشتر از بچه خواهرشون دوست دارند؟
چرا پدر دخترها تو خواستگاری کمتر از همه حرف می زنن؟
چرا مراسم ختم ساعت ۴ بعد از ظهر تشکیل میشه؟
چرا وقتی پشت سر یکنفر صحبت میکنن اصلا فکر نمیکنن این غیبته؟
چرا آخوندها اینهمه پارچه دور سرشون می بندن؟
چرا زنها تو هر مهمونی نباید لباس تکراری بپوشن؟
چرا تو مهمونی اگه موز بخورن بی کلاسیه ولی سیب و پرتغال نه؟
چرا وقتی شکلات تعارف میکنن اگه بیشتر از یکی بردارن زشته؟
چرا بند کتونی رو دور مچ پا میبندن ولی بند کفش رو نه؟
چرا بیدار شدن از خواب تو یه صبح ابری یا بارونی
براشون خیلی سخته؟
چرا واسه مهاجرت دنبال یه جای خوش آب و هوا می گردن؟
چرا با اینهمه شاعری که در طول تاریخ دارن
شعر ترانه هاشون رو مریم حیدرزاده میگه؟
چرا با موسیقی سنتی شون نمیشه رقصید؟
چرا سه تار سه تا تار نداره؟
چرا قرارداد کارمندی رو کارفرماها تنظیم میکنن؟
چرا اکثر ماشینها یا سفیدن یا سیاه یا نقره ای؟
چرا نمیشه با کت و شلوار کتونی پوشید؟
چرا ترکها نمیتونن با هم فارسی صحبت کنن؟
چرا زنها وقتی ابرو بر می دارن روحیشون بهتر میشه؟
(چه ربطی داره ابرو با روحیه؟)
چرا زنها لوازم ارایش رو روی شصتشون تست میکنن؟
چرا مثل کرم پشت دستشون نمی زنن؟
چرا زنها وقتی رژلب می زنن
گردنشون رو به سمت آینه دراز می کنن؟
چرا مردها فرق آرایش ۵٠ هزارتومنی با
آرایش ١.۵ میلیون تومنی رو نمیفهمن؟
چرا کادوهای عروسی رو یه روز بعد از عروسی (پاتختی) می دن؟
چرا وقتی داماد می رقصه بهش پول می دن؟ مگه داماد رقاصه؟
چرا وقتی یکی میمیره مشکی می پوشن؟
چرا نارنجی نمی پوشن؟
اگه مشکی رنگ غمه چرا اینهمه استفاده میشه؟
چرا موقع پخش صحبتهای رئیس جمهور
زیرنویس تبلیغاتی نمی ذارن؟
چرا مردم تو تاکسی راجع به سیاست صحبت میکنن؟
چرا مردها هرزگی رو دوست دارن ؟
چرا وقتی به تقاطع می رسن بجای ترمز رو گاز فشار میارن؟
چرا قسمت مردانه اتوبوس بزرگتر از قسمت زنانه است؟
چرا تو اتوبان دست انداز میذارن؟
چرا کسی برای صبحونه کسی رو مهمون نمیکنه؟
چرا پشت شیشه ماشین می نویسن یا ابا عبدالله الحسین؟
چرا تو هر کوچه ای بجای یکی چندتا تکیه هست؟
چرا سر عقد عروس دفعه سوم میگه بله؟
چرا آدمها وقتی عکس میگیرن به یه جای نامعلوم خیره می شن؟
چرا با اینکه همه فضولند از فضولی دیگران ناله می کنند؟
چرا راننده تاکسی ها از همه بدتر رانندگی میکنن؟
چرااااااا....؟