تحقیقی
از"ریچارد وایزمن" روانشناس دانشگاه هارتفورد شایر. چرا برخی مردم بیوقفه
در زندگی شانس میآورند درحالی که سایرین همیشه بدشانس هستند؟ مطالعه برای بررسی
چیزی که مردم آن را شانس میخوانند، ده سال قبل شروع شد. میخواستم بدانم چرا
بخت و اقبال همیشه در خانه بعضیها را میزند، اما سایرین از آن محروم میمانند.
به عبارت دیگر چرا بعضی از مردم خوششانس و عده دیگر بدشانس هستند؟ آگهیهایی در
روزنامههای سراسری چاپ کردم و از افرادی که احساس میکردند خوششانس یا بدشانس
هستند خواستم با من تماس بگیرند. صدها نفر برای شرکت در مطالعه من داوطلب شدند و
در طول سالهای گذشته با آنها مصاحبه کردم، زندگیشان را زیر نظر گرفتم و از
آنها خواستم در آزمایشهای من شرکت کنند. نتایج نشان داد که
هرچند این افراد به کلی از این موضوع غافلند، کلید خوششانسی یا بدشانسی آنها در
افکار و کردارشان نهفته است. برای مثال، فرصتهای ظاهرا خوب در زندگی را در نظر
بگیرید. افراد خوششانس مرتبا با چنین فرصتهایی برخورد میکنند، درحالی که افراد
بدشانس نه. با ترتیب دادن یک
آزمایش ساده سعی کردم بفهم آیا این مساله ناشی از توانایی آنها در شناسایی چنین
فرصتهایی است یا نه. به هر دو گروه افراد خوش شانس و بدشانس روزنامهای دادم و
از آنها خواستم آن را ورق بزنند و بگویند چند عکس در آن هست. به طور مخفیانه یک
آگهی بزرگ را وسط روزنامه قرار دادم که میگفت: اگر به سرپرست این مطالعه بگویید
که این آگهی را دیدهاید، 250 پوند پاداش خواهید گرفت. این آگهی نیمی از صفحه را
پر کرده بود و به حروف بسیار درشت چاپ شده بود. با این که این آگهی کاملا خیره
کننده بود، افرادی که احساس بدشانسی میکردند عمدتا آن را ندیدند، درحالی که
اغلب افراد خوششانس متوجه آن شدند. مطالعه من نشان داد
که افراد بدشانس عموما عصبیتر از افراد خوششانس هستند و این فشار عصبی توانایی
آنها در توجه به فرصتهای غیرمنتظره را مختل میکند. در نتیجه، آنها فرصتهای
غیرمنتظره را به خاطر تمرکز بیش از حد بر سایر امور از دست میدهند. برای مثال وقتی به
مهمانی میروند چنان غرق یافتن جفت بینقصی هستند که فرصتهای عالی برای یافتن
دوستان خوب را از دست میدهند. آنها به قصد یافتن مشاغل خاصی روزنامه را ورق میزنند
و از دیدن سایر فرصتهای شغلی باز میمانند. افراد خوششانس آدمهای راحتتر و
بازتری هستند، در نتیجه آنچه را در اطرافشان وجود دارد و نه فقط آنچه را در
جستجوی آنها هستند میبینند. تحقیقات من در مجموع
نشان داد که آدمهای خوشاقبال براساس چهار اصل، برای
خود فرصت ایجاد میکنند. اول آنها در ایجاد و یافتن فرصتهای مناسب مهارت
دارند، دوم به قوه شهود گوش میسپارند و براساس آن تصمیمهای
مثبت میگیرند. سوم به خاطر توقعات مثبت، هر اتفاقی نیکی برای
آنها رضایت بخش است. چهارم نگرش انعطافپذیر آنها، بدبیاری را به خوشاقبالی
بدل میکند. در مراحل نهایی
مطالعه، از خود پرسیدم آیا میتوان از این اصول برای خوششانس کردن مردم استفاده
کرد. از گروهی از داوطلبان خواستم یک ماه وقت خود را صرف انجام تمرینهایی کنند
که برای ایجاد روحیه و رفتار یک آدم خوششانس در آنها طراحی شده بود. این تمرینها
به آنها کمک کرد فرصتهای مناسب را دریابند، به قوه شهود تکیه کنند، انتظار
داشته باشند بخت به آنها رو کند و در مقابل بدبیاری انعطاف نشان دهند. یک ماه بعد،
داوطلبان بازگشته و تجارب خود را تشریح کردند. نتایج حیرت انگیز بود: 80 درصد آنها گفتند آدمهای شادتری شدهاند، از زندگی
رضایت بیشتری دارند و شاید مهمتر از هر چیز خوششانستر هستند. و بالاخره این
که من عامل شانس را کشف کردم. چند نکته برای کسانی که
میخواهند خوشاقبال شوند به غریزه باطنی خود
گوش کنید، چنین کاری اغلب نتیجه مثبت دارد. با گشادگی خاطر با
تجارب تازه روبرو شوید و عادات روزمره را بشکنید. هر روز چند دقیقهای
را صرف مرور حوادث مثبت زندگی کنید. زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند.
روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد
که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: لباسها چندان
تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباسشویی بهتری
بخرد. همسرش نگاهی کرد اما
چیزی نگفت. هربار که
زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد، زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود
یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای
تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: "یاد گرفته چطور لباس بشوید.
ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده." مرد پاسخ داد: من
امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم! زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را
مشاهده میکنیم، آنچه میبینیم به درجه
شفافیت پنجرهای که از آن مشغول نگاهکردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به
اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و
از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به جای قضاوت کردن فردی که
میبینیم، در پی دیدن جنبههای مثبت او باشیم؟ جمله روز : زندگی تاس
خوب آوردن نیست، تاس بد را خوب بازی کردن است...
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک شاخه های شسته، باران خورده، پاک آسمان آبی و ابر سپید برگ های سبز بید عطر نرگس، رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک می رسد اینک بهارخوش به حال روزگار . . . نرم نرمک می رسد اینک بهارخوش به حال روزگار ای دل من، گرچه در این روزگارجامه رنگین نمی پوشی به کام باده رنگین نمی نوشی به جام نقل و سبزه در میان سفره نیست جامت از آن مِی که می باید تهی است ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار نرم نرمک می رسد اینک بهارخوش به حال روزگار
.
جلسه محاکمه عشق بود
عقل قاضی ، و عشق محکوم
و تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی ،
قلب تقاضای عفو عشق را داشت
ولی همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق :
آهای چشم مگه تو نبودی
که هر روز آرزوی دیدن چهره
زیباش رو داشتی؟
ای گوش، مگه تو نبودی که در آرزوی شنیدن صداش بودی؟
وشما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید؟
حالا چرا اینچنین با او مخالفید ؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند ،
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند!
عقل گفت:
دیدی قلب، همه از عشق بیزارند ، ولی متحیرم با وجودی
که عشق بیشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز
از او حمایت میکنی !؟!
قلب نالید و گفت:
من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود
و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه
و فقط با عشق می توانم یک قلب واقعی باشم
بازسازی ساختار ازدواج از دیدگاه اوشو ازدواج باید در مرتبه دوم باشد، پدیده ی اولیه باید عشق باشد؛ آنوقت می توانید باهم باشید. این باهم بودن، باید یک دوستی و یک مسئولیت باشد. وقتی که دو نفر عاشق یکدیگرباشند، مسئول هستند، از یکدیگر مراقبت می کنند. برای ایجاد چنین مسئولیت ومراقبتی به هیچ قانونی نیاز نیست؛ هیچ قانونی قادر به ایجاد آن نیست. در بالاترین حدّ، قانون می تواند ساختاری تشریفاتی بر شماتحمیل کند که عشق و دوستی شما را نابود خواهد کرد. درعین حال، چون باید در یک جامعه زندگی کنید، می توانید ازدواج کنید، ولی ازدواج باید در مرتبه دوم بماند. ازدواج باید فقط به این دلیل باشد که شما یکدیگر را دوست دارید؛ ازدواج باید حاصل عشق شما باشد، نه برعکس. در گذشته چنین بوده که اول ازدواج می کردند و سپس می توانستند همدیگر را دوست داشته باشند. این غیرممکن است: کسی نمی تواند عشق را اداره کند، هیچکس قدرت ندارد که عشق را خلق کند. عشق وقتی روی می دهدکه اتفاق افتاده باشد. می توانی دو نفر را کنار همدیگر قرار دهی. و این کاری است که در طول قرون انجام شده است. این دو نفر را به ازدواج هم می آورید. و وقتیکه دو نفر باهم باشند، شروع می کنند به دوست داشتن همدیگر. درست مانند خواهران که برادرانشان رادوست دارند و برادرانی که خواهرشان را دوست دارند. این یک ترتیبات تحمیلی است. و وقتیکه دو نفر باهم هستند، نوعی ازخوش آمدن و دوست داشتن پدید می آید و این دو نفر به هم متکّی می شوند و از همدیگر استفاده می کنند. ولی عشق؟! این رابطه ای کاملاً متفاوت است. اگر ازدواج اول بیاید، تقریباً غیرممکن است که عشق هرگز بتواند رخ دهد. درواقع، ازدواج را برای ممانعت از عشق ابداع کرده اند، زیرا عشق خطرناک است. عشق تو را به چنان اوج هایی از خوشی وسرور و شعف و شعر می برد که برای جامعه خطرناک است تا به مردم اجازه دهد تا چنان بلندایی بالا بروند و چیزها را از آن ژرفاها و از آن بلندی ها ببینند. زیرا اگر فردی عشق را بشناسد، دیگر چیزهای دیگر هرگز او را ارضاء نخواهند کرد. آنوقت دیگر نمی توانی او را با یک حساب بانکی درشت راضی نگه داری، نه. حساب بانکی درشت کمکی نخواهد کرد، اینک او چیزی درمورد ثروت واقعی می داند. اگر انسانی عشق را شناخته و آن بلندی های شعف انگیز را تجربه کرده باشد، قادر نخواهی بود که او را جذب بازی های سیاسی کنی. چه اهمیتی دارد؟! قادر نیستی او را به کارهای زشت غیرانسانی وادار کنی. او ترجیح می دهد که انسانی فقیر باقی بماند، ولی عشقش جاری باشد. زمانی که عشق را بکشی ــ و ازدواج تلاشی است برای کشتن عشق ــ وقتی که عشق را بکشی،آنگاه آن انرژی فرد که دیگر در عشق مصرف نمی شود، در دسترس جامعه است تا از آن بهره کشی شود. می توانی از او یک سرباز بسازی، او سربازی خطرناک خواهد بود. او آماده است تا بکشد ــ هربهانه ای کافی است که او برای کشتن یا کشته شدن آماده شود. او لبریز از ناکامی ها و خشم هاست: می توانی او را به هرجهتِ جاه طلبانه ای سوق بدهی. او یک سیاست کار خواهد شد.... کسانی هستند که عشق را نشناخته اند. عشقی که ناکام مانده باشد، به طمعی عظیم تبدیل می شود: عشقِ ناکام مانده به خشونتی عظیم تبدیل می شود و تو را وارد دنیای جاه طلبی ها می کند. عشقِ ناکام مانده، بسیار ویرانگر است. ولی جامعه به افراد ویرانگر نیاز دارد. به ارتش های بزرگ نیاز دارد؛ به ارتش هایی از سیاست بازها نیاز دارد، به لشگرهایی ازمنشی ها، کارمندان دفتری و غیره نیاز دارد. جامعه به افرادی نیاز دارد که بتوانند هرکاری را انجام دهند. زیرا آنان در زندگی،هیچ چیز والا را نشناخته اند. آنان هرگز لحظاتی شاعرانه را در زندگی لمس نکرده اند؛ آنان می توانند تمام عمر به شمارش پول ادامه بدهند و فکر کنند که همه ی زندگی همین است. عشق خطرناک است. من مایلم که عشق در دسترس همه قرار داشته باشد. و اگر ازدواجی صورت می گیرد، باید محصولی جانبی از عشق باشد و بایددر مرتبه دوم قرار بگیرد. اگر روزی عشق از بین رفت، برای ازبین بردن ازدواج هیچ مانعی نباید وجود داشته باشد. اگر دو نفر بخواهند ازدواج کنند، هردوباید باهم توافق داشته باشند. ولی برای طلاق گرفتن، حتی اگر یک نفر بخواهد طلاق بگیرد، همین باید کافی باشد. برای طلاق نباید به توافق دو نفر نیاز باشد. هم اکنون، برای ازدواج هیچ مانعی وجود ندارد. هر دو احمقی می توانند به اداره ثبت بروند وازدواج کنند! ولی برای طلاق هزار و یک مانع وجود دارد. این رویکردی بسیار جنون آمیز است. به نظر من، وقتی دو نفر بخواهند ازدواج کنند، انواع موانع باید ایجاد شود: باید به آنان گفته شود: ”دوسال صبر کنید. دوسال باهم زندگی کنید و پس از دو سال، اگر بازهم مایل به ازدواج باهم بودید، برگردید.“ مردم باید مجاز باشند باهم زندگی کنند تا بتوانند خودشان را بشناسند و ببینند که آیا باهم جور هستند یا نه؟ آیا می توانند در زندگی باهم یک هماهنگی ایجاد کنند یا نه؟ ولی هرکسی می تواند به دفتر ثبت ازدواج برود و ازدواج کند و هیچکس برایشان مانعی ایجاد نمی کند. این مسخره است. ووقتی بخواهی که جدا شوی، آنوقت تمام دادگاه ها و قانون و پلیس و همه هستند تا مانع تو شوند! جامعه با ازدواج موافق است و باطلاق مخالف. من نه با ازدواج موافق هستم و نه با طلاق. به نظر من، بین مردم فقط باید یک رابطه دوستانه، یک مسئولیت و یک حمایت وجودداشته باشد. و اگر آن روز دور است، تا آن زمان نباید اجازه داد که ازدواج امری آسان باشد. مردم باید فرصت بیابند تا یکدیگررا آزمایش کنند، در انواع موقعیت ها با هم زندگی کنند. ازدواج، فقط به دلایل احساسات شاعرانه و عشق در نگاه اول، نباید مجازباشد. بگذار اوضاع خنک شود، بگذار اوضاع معمولی شود، بگذار تا ببینند چگونه با زندگی معمولی و مشکلات روزمرّه کنار می آیند و تنهادر آن صورت باید مجاز باشند که با هم ازدواج کنند. آن ازدواج نیز باید موقتی باشد. شاید باید هر دو سال یک بار بازگردند و آن را تمدید کنند؛ اگر برنگشتند، ازدواج پایان یافته است. مجوز ازدواج باید هردوسال تمدید شود و اگر بخواهند از هم جدا شوند، هیچ مانعی نباید ایجاد شود.
من میتوانم
خوب،بد،خائن، وفادار،فرشتهخو یا شیطان صفت باشم،
من می توانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم،
من میتوانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،
چرا که من یک انسانم، و اینها صفات انسانى است.
و تو هم به یاد داشته باش:
من نباید چیزى باشم که تو میخواهى ،
من را خودم از خودم ساختهام،
تو را دیگرى باید برایت بسازد و تو هم به یاد داشته باش
منى که من از خود ساختهام، آمال من است،
تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.
لیاقت انسانها کیفیت زندگى را تعیین میکند نه آرزوهایشان
و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو میخواهى
و تو هم میتوانى انتخاب کنى که من را میخواهى یا نه
ولى نمیتوانى انتخاب کنى که از من چه میخواهى.
میتوانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.
میتوانى از من متنفر باشى بىهیچ دلیلى و من هم ،
چرا که ما هر دو انسانیم.
این جهان مملو از انسانهاست ،
پس این جهان میتواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.
تو نمیتوانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم،
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.
دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و میستایند،
حسودان از من متنفرند ولى باز میستایند،
دشمنانم کمر به نابودیم بستهاند و همچنان میستایندم،
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،
نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى،
من قابل ستایشم، و تو هم......
یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد
به خاطر بیاورى که آنهایى که هر روز میبینى و مراوده میکنى
همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان،با نقابى متفاوت،
اما همگى جایزالخطا.
اگر انسانها را از پشت نقابهاى متفاوتشان شناختى،
نامت را انسانى باهوش بگذار
به دنبال خدا نگرد خدا در بیابان های خالی از انسان نیست
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
به دنبالش نگرد
خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست
خدا در قلبی است که برای تو می تپد
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد
خدا آن جاست
در جمع عزیزترین هایت
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
خدا در بتکده و مسجد نیست
گشتنت زمان را هدر می دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و
دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آن جا نیست
او جایی است که همه شادند
و جایی است که قلب شکسته ای نمانده
در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش
باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست
زندگی چالشی بزرگ است
مخاطره ای عظیم
فرصت یکه و یکتای زندگی را
نباید صرف چیزهای کم بها کرد
چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد
زندگی را باید صرف اموری کرد که
مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد
زندگی کاروان سرایی است که
شب هنگام در آن اتراق می کنیم
و سپیده دمان از آن بیرون می رویم
فقط چیزهایی اهمیت دارند
چیزهایی که وقت کوچ ما از خانه بدن با ما همراه باشند
همچون معرفت بر خدا و به خود آیی
دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم
دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم
سالکان حقیقی می دانند که
همه آن زندگی باشکوه
هدیه ای از طرف خداوند و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند
کسانی که از دنیا روی برمی گردانند
نگاهی تیره و یأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند
خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید:
آیا «زندگی»
را
«زندگی کرده ای»
؟؟؟
جمله روز :
سه چیز در زندگی بشری اهمیت دارد
نخست مهربانی، دوم مهربانی، سوم مهربانی.
هنری جیمز
البته با تشکر از یه دوست خیلی گل
که این مطلب رو برام فرستاد
فکر می کنم دیگر دارد به انتها می رسد
امسال هم با همه ی فراز و نشیب هایش گذشت
امسال نیز به سان سال های پیش
با همه ی خوشی ها و دل نگرانی ها و دلتنگی هایش گذشت
اما براستی از این گذران عمر ما نتیجه ای هم می گیریم؟؟؟
آیا بر کمال و معرفت مان چیزی افزوده می شود؟؟؟
آیا دانه ای از سوالات بی پاسخمان را در امسال جواب گرفته ایم؟؟؟
نمی دانم باید بیشتر فکر کنم!!!
باید بیابم که آیا در امسال نقطه ی قوتی بدست آورده ام
نظر شما چیست ؟؟؟؟
اگه دوست دارید در موردش صحبت کنید
در بخش نظر ها
مهمترین چیزی را که در امسال بدست آوردید رو لیست کنید
مهمترین ضعفی را که داشته اید
و امروز بر آن غلبه کرده اید رو بنویسید
شاید این کمکی باشد برای سال آینده
که از ابتدا بدنبال این گونه مطالب در زندگیمان باشیم
بنظرم به رشد و حرکتمان کمک می کند
نظر شما دوستان گلم چیست ؟؟؟
21 جمله انرژی زا از آنتونی رابینز !!
یک به مردم بیش از آنچه انتظار دارند بدهید
و این کار را با شادمانی انجام دهید .
دو با مرد یا زنی ازدواج کنید که عاشق صحبت کردن با او هستید.
برای اینکه وقتی پیرتر می شوید ،
مهارتهای مکالمه ای مثل دیگر مهارتها خیلی مهم میشوند .
سه همه ی آنچه را که می شنوید باور نکنید،
همه ی آنچه را که دارید خرج نکنید
و یا همانقدر که می خواهید نخوابید .
چهار وقتی می گویید "دوستت دارم" منظورتان همین باشد .
پنج وقتی می گویید "متاسفم" به چشمان شخص مقابل نگاه کنید.
شش قبل از اینکه ازدواج کنید حداقل شش ماه نامزد باشید .
هفت به عشق در اولین نگاه باور داشته باشید .
هشت هیچوقت به رؤیاهای کسی نخندید .
مردمی که رؤیا ندارند هیچ چیز ندارند .
نه عمیقاً و بااحساس عشق بورزید .
ممکن است آسیب ببینید ولی
این تنها راهی است که به طور کامل زندگی می کنید .
ده در اختلافات منصفانه بجنگید و از کسی هم نام نبرید .
یازده مردم را از طریق خویشاوندانشان داوری نکنید .
دوازده آرام صحبت کنید ولی سریع فکر کنید .
سیزده وقتی کسی از شما سوالی می پرسد
که نمی خواهید پاسخ دهید ، لبخندی بزنید و
بگویید "چرا می خواهی این را بدانی؟"
چهارده به خاطر داشته باشید که عشق بزرگ
و موفقیتهای بزرگ مستلزم ریسک های بزرگ هستند .
پانزده وقتی کسی عطسه می کند به او بگویید "عافیت باشد "
شانزده وقتی چیزی را از دست می دهید ،
درس گرفتن از آن را از دست ندهید .
هفده این سه نکته را به یاد داشته باشید :
احترام به خود ، احترام به دیگران و
مسئولیت همه کارهایتان را پذیرفتن
هجده اجازه ندهید یک اختلاف کوچک
به دوستی بزرگتان صدمه بزند .
نوزده وقتی متوجه می شوید که که اشتباهی مرتکب شده اید،
فوراً برای اصلاح آن اقدام کنید .
بیست وقتی تلفن را بر می دارید لبخند بزنید ،
کسی که تلفن کرده آن را درصدای شما می شنود .
بیست و یک زمانی را برای تنها بودن اختصاص دهید .
یک دوست واقعی کسی است که
دست شما را بگیرد و قلب شما را لمس کند .
این مطلب زیبا رو دوستی واقعی برایم فرستاده بود
بارالها برای همسایه ای که نان مرا ربود نان، برای دوستی که قلب مرا شکست مهربانی، برای آنکه روح مرا آزرد بخشایش و برای خویشتن خویش آگاهی و عشق می طلبم
زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکی
امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار
کسی را که امیدوار است هیچگاه ناامید نکن
اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد
هیچ وقت به خدا نگو یه مشکل بزرگ دارم
دوست داشتن بهترین شکل مالکیت
خوب گوش کردن را یاد بگیریم
وقتی از شادی به هوا میپری
مهم بودن خوبه
فراموش نکن قطاری که ار ریل خارج شده، ممکن است آزاد باشد
میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان
اگر در کاری موفق شوی
زندگی کتابی است پر ماجرا
مثل ساحل آرام باش
جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار
یک دوست وفادار تجسم حقیقی از جنس آسمانی هاست
فکر کردن به گذشته
باد همیشه می وزد
آدمی ساخته افکار خویش است
برای روزهای بارانی سایه بانی باید ساخت
برای آنان که مفهوم پرواز را نمیفهمند
فرق است بین دوست داشتن و داشتن دوست
اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند
علف هرز چیه؟!
زنان هوشیارتر از آن هستند
تاریک ترین ساعت شب درست ساعات قبل از طلوع خورشید است
چه خوب می شد اگر، اطلاعات را با عقل اشتباه نمی گرفتیم
بیا لبخند بزنیم
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است
وتنها دل ما دل نیست
یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر و جواب
دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم
یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم
و برای سیاهی ها نور بپاشم
یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم
و از آسمان درسِ پـاک زیستن
یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ...
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم
مبادا دل تنگش
بشکند
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ...
نه برای تکرار
اشتباهات گذشتگان
یادم باشد زندگی را دوست دارم
یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت
در چشمان حیوان بی
زبانی که به سوی
قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد می توان با گوش سپردن
به آواز شبانه ی دوره
گردی که از سازش
عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد
یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم
یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط
به دست دل خودش
باز می شود
یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم
یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم
یادم باشد از بچه ها میتوان خیلی چیزها آموخت
یادم باشد پاکی کودکیم را از دست ندهم
یادم باشد زمان بهترین استاد است
یادم باشد قبل از هر کار با انگشت به پیشانیم بزنم
تا
بعدا با مشت برفرقم نکوبم
یادم باشد با کسی انقدر صمیمی نشوم
شاید روزی دشمنم شود
یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود
یادم باشد قلب کسی را نشکنم
یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد
یادم باشد پلهای پشت سرم را ویران نکنم
یادم باشد امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که
دارد
یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست
یادم باشد که ادمها همه ارزشمند اند
و همه می توانند
مهربان و دلسوز باشند
یادم باشد زنده ام و اشرف مخلوقات
بیایید همگی یادمان باشد و به هم یادآوری کنیم
یک روز زندگی
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که
هیچ زندگی نکرده است،
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز،
تنها دو روز خط نخورده باقی بود
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت
تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت،
خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت،
خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت،
خدا سکوت کرد
به پر و پای فرشته و انسان پیچید،
خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت،
خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد،
خدا سکوتش را شکست و گفت:
عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت،
تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی،
تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن
لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز ...
با یک روز چه کار می توان کرد ؟
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند،
گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد
هزار سال هم به کارش نمیآید،
آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:
حالا برو و یک روز زندگی کن
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد
که در گودی دستانش میدرخشید،
اما میترسید حرکت کند، میترسید راه برود،
میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد،
قدری ایستاد،
بعد با خودش گفت:
وقتی فردایی ندارم،
نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد ؟
بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید،
زندگی را نوشید و زندگی را بویید،
چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود،
می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد،
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد،
مقامی را به دست نیاورد، اما
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید،
روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد،
سرش را بالا گرفت و ابرها را دید
و به آنهایی که او را نمیشناختند،
سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد،
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد،
لذت برد و سرشار شد و بخشید،
عاشق شد و عبور کرد و تمام شد
او در همان یک روز زندگی کرد
فردای آن روز فرشتهها در تقویم خدا نوشتند:
امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛
اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم،
اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است
امروز را از دست ندهید،
آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد !؟!؟
ما یه کلاینت داریم تو آفیسمون که من خیلی ازش خوشم میاد،
یه خانم 82 ساله که بدون عصا راه میره،
یه کم خمیده شده ولی خوب رو پاهای خودشه
و هنوزم که هنوزه خودش رانندگی می کنه،
سالی یک بار هم مجبوره به خاطر سنش
امتحان رانندگی شهر رو بده که مطمئن بشن
میتونه هنوز دقت داشته باشه،
امروز اومده بود تو آفیس و داشت کمی از خاطراتش می گفت،
آقایی که 4 سال پیش فوت کرده همسر رسمیش نبوده
واینها 55 سال بدون اینکه ازدواج کنن با هم بودن
و یک بچه هم دارن که پزشک متخصص هست
و الان آمریکا زندگی می کنه.
این خانم گفت وقتی که من 18 سالم بود با این دوستم
آشنا شدم و اومدم خونه به خواهر بزرگم جریان رو گفتم،
اونموقع پدر بزرگم خونه ما بود
و از صحبت های ما فهمید که جریان چیه
2-3 روز بعدش برام یه کتاب دست نویس آورد،
کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش،
وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودت،
و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا
باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده،
من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم،
چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه،
وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش،
لبخندی زد و رفت،
همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمانکه تنها نشریه بود
برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز،
من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست
امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف
شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن
و سعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.
در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون
تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت.
فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم وگفت
ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می مونه،
یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش
مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی
همیشه وقت دارم بهش محبت کنم،
همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم،
همیشه میتونم شام دعوتش کنم
اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم،
حتما در فرصت بعدی اینکارو می کنم
حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه
مثل اون کتاب نفیس و قیمتی،
اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه،
و هر لحظه فکر میکنی که خوب اینکه تعهدی نداره
میتونه به راحتی دل بکنه وبره
مثل یه شی با ارزش ازش نگهداری می کنی
و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری
شاید فردا دیگه مال من نباشه،
درست مثل اون روزنامه
حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه،
پس اگر واقعا عاشق شدی
از تمام لحظه هات استفاده کن و لذت ببر،
بگذار هر شنبه شب فکر کنی این شاید آخرین شنبه ای باشه که
اون با منه و همین باعث میشه که براش شمعی روشن کنی
و یهROAST BEEF خانگی تهیه کنی
ودرحالیکه دستش روتوی دستت گرفتی
یک شب خوب رو داشته باشی.
و همینم شد،
ما 55 سال واقعا عاشق موندیم
( 5سال بعد از آشناییشون تصمیم گرفته بودنکه با هم همخونه بشن)
و تا سال2004 با هم زندگی کرده بودن،
و امروز آخرین جمله ای که گفت و از در آفیس رفت بیرون این بود
که در هر تصمیمی به قلبتون مراجعه کنید قلب خطا نمیره
اگه میگه نه به زور وادارش نکنین که بپذیره،
اگه گفت نه یعنی نه و بر عکس.
امروز ازصمیم قلب براش آرزوی سلامتی کردم،
این خانم هر بار که میاد تو اون آفیس و میره
حتما یه درس مفید از زندگی برامونداره...
برای رسیدن به چشمه ی روشنایی و بصیرت ، باید به درون سفر کرد به محض لمس کردن حقیقت ذات خویش ، چشمه بصیرت خواهد جوشید و آب حکمت و فرزانگی روان خواهد شد در پرتو روشنایی درون توست که ناگهان همه ی تمایزات محو می شوند و دوگانگی ها از میان بر می خیزند . بدین سان ، ناگهان وحدت زندگی را مشاهده خواهی کرد و خواهی دید که هر چیزی به همه ی چیزهای دیگر عالم مرتبط است . هر پدیده ای به همه پدیده های دیگر جهان تکیه دارد . آنگاه دیگر درختان را از زمین متمایز و جدا نخواهی دید . زیرا در واقع نیز جدا نیستند . آنگاه درختان را از خورشید متمایز و جدا نخواهی دید . آنگاه می بینی که درختان چگونه به واسطه ی پرتوهای نوری به خورشید می رسند . بدون خورشید درختان ناپدید خواهند شد . بدون خاک ، درختان ناپدید خواهند شد . بدون حضور دریا ، درختان نیز حضورنخواهند داشت . اگر به قلب یک درخت برسی ، خواهی دید که یک درخت ، همه هستی را در خود دارد آلفرد تنیسون می گوید : اگر یک گُُل کوچک را خوب بشناسی،همه هستی را شناخته ای چرا ؟ زیرا یک گل کوچک ، همه هستی را در خود دارد . پاره ای از ابر ، دریا ، خورشید ، ستارگان بی شمار آسمان شب، باد ، خاک و هزاران هزار پدیده ی دیگر، در این گُُل کوچک حضور دارند . بنابراین هر چیزی بر روی چیز دیگر تاثیر می گذارد . تو می توانی از چشم اندازی تازه به زندگی نگاه کنی . بنابراین بصیرت ، از جنس دانش نیست . پس چیست ؟ بصیرت مراقبه است ، سکوت است ، یکانگی با هستی است .