پیری برای جمعی سخن می راند...
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟
زمین خشک را تر کن
سرود زندگی سر کن
دلم تنگه... دلم تنگه...
بخواب ای دختر نازم،
به روی سینه بازم
که همچون سینه سازم
همش سنگه...
همش سنگه...
نشسته برف بر مویم،
شکسته صفحه رویم
که سر تا پای این دنیا
همش ننگه...
همش ننگه...