پرواز عشق

بیاییم پرواز عشق را از پروانه بیاموزیم

پرواز عشق

بیاییم پرواز عشق را از پروانه بیاموزیم

بیایید همگی یادمان باشد


یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
 

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد 

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را 

یادم باشد که روز و روزگار خوش است 

وتنها دل ما دل نیست 

یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر و جواب 

دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم 

یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم 

و برای سیاهی ها نور بپاشم 

یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم 

و از آسمان درسِ پـاک زیستن 

یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ...

یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم


مبادا دل تنگش بشکند 

یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ...


نه برای تکرار 

اشتباهات گذشتگان 

یادم باشد زندگی را دوست دارم 

یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت


در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی 

قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم 

یادم باشد می توان با گوش سپردن


به آواز شبانه ی دوره گردی که از سازش 

عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد 

یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم 

یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط


به دست دل خودش باز می شود 

یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم 

یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم 

یادم باشد از بچه ها میتوان خیلی چیزها آموخت  

یادم باشد پاکی کودکیم را از دست ندهم 

یادم باشد زمان بهترین استاد است 

یادم باشد قبل از هر کار با انگشت به پیشانیم بزنم


تا بعدا با مشت برفرقم نکوبم 

یادم باشد با کسی انقدر صمیمی نشوم


شاید روزی دشمنم شود 

یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود 

یادم باشد قلب کسی را نشکنم 

یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد

یادم باشد پلهای پشت سرم را ویران نکنم

یادم باشد امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد 

یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست 

یادم باشد که ادمها همه ارزشمند اند


و همه می توانند مهربان و دلسوز باشند 

یادم باشد زنده ام و اشرف مخلوقات
 
بیایید همگی یادمان باشد و به هم یادآوری کنیم



زنی را می شناسم من


زنی را....



زنی را می شناسم من

که شوق بال و پر دارد

ولی از بس که پر شور است

دو صد بیم از سفر دارد



زنی را می شناسم من

که در یک گوشه ی خانه 

میان شستن و پختن

درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند

نگاهش ساده و تنهاست

صدایش خسته و محزون 

امیدش در ته فرداست


زنی را می شناسم من

که می گوید پشیمان است

چرا دل را به او بسته

کجا او لایق آنست


ادامه مطلب ...

یک روز زندگی



یک روز زندگی

 

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که


هیچ زندگی نکرده است،

 

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز،


تنها دو روز خط نخورده باقی بود

  

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت

 

تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت،

 

خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت،

 

خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت،

 

خدا سکوت کرد

 

به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید،

 

خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت،

 

خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد،

 

خدا سکوتش را شکست و گفت:

 

عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت،

 

تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی،

 

تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن

 

لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز ...

 

با یک روز چه کار می توان کرد ؟

 

خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند،

 

گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد

 

هزار سال هم به کارش نمی‌آید،


آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:

 

حالا برو و یک روز زندگی کن

 

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد


که در گودی دستانش می‌درخشید،

 

اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود،

 

می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد،


قدری ایستاد،

 

بعد با خودش گفت:


وقتی فردایی ندارم،

 

نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد ؟

 

بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم

 

آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید،

 

زندگی را نوشید و زندگی را بویید،

 

چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود،

 

می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد،

 

او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد،

 

مقامی را به دست نیاورد، اما

 

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید،

 

روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد،

 

سرش را بالا گرفت و ابرها را دید


و به آنهایی که او را نمی‌شناختند،

 

سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد،

 

او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد،

 

لذت برد و سرشار شد و بخشید،

 

عاشق شد و عبور کرد و تمام شد


او در همان یک روز زندگی کرد

 

فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند:

 

امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست

 

زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛

 

اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم،

 

اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است

 

امروز را از دست ندهید،

 

آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد !؟!؟


 

یه خاطره از یک دوست


ما یه کلاینت داریم تو آفیسمون که من خیلی ازش خوشم میاد،

یه خانم 82 ساله که بدون عصا راه میره،

یه کم خمیده شده ولی خوب رو پاهای خودشه

و هنوزم که هنوزه خودش  رانندگی می کنه،

سالی یک بار هم  مجبوره به خاطر سنش

امتحان رانندگی شهر رو بده که مطمئن بشن

میتونه هنوز دقت داشته باشه،

امروز اومده بود تو آفیس و داشت کمی از خاطراتش می گفت،

آقایی که 4 سال پیش فوت کرده همسر رسمیش نبوده

واینها 55 سال بدون اینکه ازدواج کنن  با  هم  بودن

و یک بچه هم دارن که  پزشک متخصص هست

و الان آمریکا زندگی می کنه.

این خانم گفت وقتی که من 18 سالم بود با این  دوستم

آشنا شدم  و اومدم خونه به خواهر بزرگم جریان رو گفتم،

اونموقع پدر بزرگم خونه ما بود

و از صحبت های ما  فهمید که جریان چیه

2-3 روز بعدش برام یه کتاب دست نویس آورد،

کتابی که بسیار گرون قیمت  بود، و با ارزش،

وقتی  به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه  مال خود خودت،

و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا

باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ  مناسبتی به من بده،

من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم،

چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه،

وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش،

لبخندی زد و رفت،

همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمانکه تنها نشریه بود

برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز،

من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست

امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف

شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن

و سعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون

تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت.

فقط چند روز طول کشید که اومد  پیشم وگفت

ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می مونه،

یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش

مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی

همیشه وقت دارم بهش محبت کنم،

همیشه وقت هست که دلش  رو به دست بیارم،

همیشه میتونم  شام دعوتش کنم

اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش  بدم،

حتما در فرصت بعدی اینکارو می کنم

حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه

مثل اون  کتاب نفیس  و قیمتی،

اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه،

و هر لحظه فکر میکنی  که خوب اینکه تعهدی  نداره

میتونه به راحتی دل بکنه وبره

مثل یه شی با ارزش ازش نگهداری می کنی

و همیشه ولع داری که تا  جاییکه ممکنه ازش لذت ببری

شاید فردا دیگه مال من نباشه،

درست مثل اون روزنامه

حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه،

پس اگر واقعا عاشق شدی

از تمام لحظه هات استفاده کن و لذت ببر،

بگذار هر شنبه شب فکر کنی این شاید آخرین شنبه ای باشه که

اون با منه و همین باعث میشه که  براش شمعی روشن کنی

و یهROAST BEEF   خانگی تهیه کنی

ودرحالیکه دستش روتوی دستت گرفتی

یک شب خوب رو داشته باشی.

و همینم شد،

ما 55 سال واقعا عاشق موندیم

( 5سال بعد از آشناییشون تصمیم گرفته بودنکه با هم همخونه بشن)

و تا سال2004  با هم زندگی کرده بودن،

و امروز آخرین جمله ای که گفت و از در آفیس رفت  بیرون این بود

 

که در هر تصمیمی به قلبتون مراجعه کنید قلب خطا  نمیره

 

اگه میگه نه به زور وادارش  نکنین که بپذیره،

 

اگه گفت نه یعنی نه و بر عکس.

 

امروز ازصمیم قلب براش آرزوی سلامتی کردم،

 

این خانم هر بار که میاد تو اون آفیس و میره

 

حتما یه درس مفید از زندگی برامونداره...

 

چشمه ی روشنایی



برای رسیدن به چشمه ی روشنایی و بصیرت ، باید به درون سفر کرد


به محض لمس کردن حقیقت ذات خویش ،


چشمه بصیرت خواهد جوشید و آب حکمت و فرزانگی روان خواهد شد


در پرتو روشنایی درون توست که ناگهان همه ی تمایزات محو می شوند


و دوگانگی ها از میان بر می خیزند .


بدین سان ، ناگهان وحدت زندگی را مشاهده خواهی کرد


و خواهی دید که هر چیزی به همه ی چیزهای دیگر عالم مرتبط است .


هر پدیده ای به همه پدیده های دیگر جهان تکیه دارد .


آنگاه دیگر درختان را از زمین متمایز و جدا نخواهی دید .


زیرا در واقع نیز جدا نیستند .


آنگاه درختان را از خورشید متمایز و جدا نخواهی دید .


آنگاه می بینی که درختان چگونه به واسطه ی


پرتوهای نوری به خورشید می رسند .


بدون خورشید درختان ناپدید خواهند شد .


بدون خاک ، درختان ناپدید خواهند شد .


بدون حضور دریا ، درختان نیز حضورنخواهند داشت .


اگر به قلب یک درخت برسی ،


خواهی دید که یک درخت ، همه هستی را در خود دارد


آلفرد تنیسون می گوید :


اگر یک گُُل کوچک را خوب بشناسی،همه هستی را شناخته ای


چرا ؟


زیرا یک گل کوچک ، همه هستی را در خود دارد .


پاره ای از ابر ، دریا ، خورشید ، ستارگان بی شمار آسمان شب،


باد ، خاک و هزاران هزار پدیده ی دیگر،


در این گُُل کوچک حضور دارند .


بنابراین هر چیزی بر روی چیز دیگر تاثیر می گذارد .


تو می توانی از چشم اندازی تازه به زندگی نگاه کنی .


بنابراین بصیرت ، از جنس دانش نیست .


پس چیست ؟


بصیرت مراقبه است ،


سکوت است ،


یکانگی با هستی است .