پرواز عشق

بیاییم پرواز عشق را از پروانه بیاموزیم

پرواز عشق

بیاییم پرواز عشق را از پروانه بیاموزیم

ای کاش ...



چه خوب می شد اگر


اطلاعات را با عقل اشتباه نمی گرفتیم و


عشق را با هوس


و حقیقت را با واقعیت و


حلال را با حرام و


دنیا را با عقبی و


رحمان را با شیطان



انتخاب کنیم



انتخاب با ماست ، می توانیم بگوئیم



صبح به خیر خدا جان


یا بگوئیم



خدا به خیر کنه ، صبح شده . .



بهترین یا بدترین را برگزینیم ؟



دوست داشتن بهترین شکل مالکیت


و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن است . . .



تصمیم با ماست



باد می وزد …


می توانیم در مقابلش هم دیوار بسازیم


هم آسیاب بادی


تصمیم با ماست . . .



تو را دوست دارم


تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم


تو را به خاطر عطر نان گرم

 

برای برفی که آب می شود دوست می دارم


تو را برای دوست داشتن دوست می دارم


تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم


تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم


برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت


لبخندی که مهو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم


تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم


برای پشت کردن به آرزوهای مهال


به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم


تو را برای دوست داشتن دوست می دارم


تو را به خاطر دود لاله های وحشی

 

به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان


برای بنفشیه بنفشه ها دوست می دارم


تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم


تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم


تو برای لبخند تلخ لحظه ها


پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم


تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم


اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم


تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم


تو را برای دوست داشتن دوست می دارم


تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ... دوست می دارم


تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ... دوست می دارم


تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم... دوست می دارم


خدا کجاست ؟



ترجیح می دهم با کفشهایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا این

 که در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم

دکتر شریعتی

بیاییم خودمان باشیم



برقص


چنانکه گویی کسی تو را نمی بیند


عشق بورز


چنانکه گویی هرگز آزرده نشده ای


بخوان


چنانکه گویی کسی تو را نمی شنود


زندگی کن


چنانکه گویی بهشت روی زمین است



سیب من



"  حمید مصدق خرداد 1343  "




تو به من خندیدی و نمی دانستی 

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم 

باغبان از پی من تند دوید 

سیب را دست تو دید 

غضب آلود به من کرد نگاه 


سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 


و تو رفتی و هنوز، 


سالهاست که در گوش من آرام آرام 

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم 

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 


که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت



  جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق  "


من به تو خندیدم 

چون که می دانستم 

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 

پدرم از پی تو تند دوید 

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه 

پدر پیر من است 

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و 

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک 

دل من گفت: برو 

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ... 

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام 

حیرت و بغض تو تکرار کنان 

می دهد آزارم 

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 


که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت



 

در این دنیای وانفسا



در زمان سلطان محمود می‌کشتند که شیعه است


زمان شاه سلیمان می‌کشتند که سنی است


زمان ناصرالدین شاه می‌کشتند که بابی است


زمان محمد علی شاه می‌کشتند که مشروطه طلب است


زمان رضا خان می‌کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است


زمان کره‌اش می‌کشتند که خراب‌کار است


امروز توی دهن‌اش می‌زنند که منافق است


و فردا وارونه بر خرش می‌نشانند و شمع‌آجین‌اش می‌کنند که لا مذهب است


اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمی شود


تو آلمان هیتلری می کشتند که یهودی است


حالا تو اسرائیل می‌کشند که طرف‌دار فلسطینی‌ها است


عرب‌ها می‌کشند که جاسوس صهیونیست‌ها است


صهیونیست‌ها می‌کشند که فاشیست است


فاشیست‌ها می‌کشند که کمونیست است‌


کمونیست‌ها می‌کشند که آنارشیست است


روس ها می‌کشند که پدر سوخته از چین حمایت می‌کند


چینی‌ها می‌کشند که حرام‌زاده سنگ روسیه را به سینه می‌زند


و می‌کشند و می‌کشند و می‌کشند...  


و چه قصاب خانه‌یی است این دنیای بشریت



احمد شاملو



خدای من


پیش از اینها فکر میکردم خدا

خانه ای دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان

نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش

سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او آفتاب

برق تیر و خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویربود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین

بود ،اما میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

... هر چه می پرسیدم از خود از خدا

از زمین از آسمان از ابر ها

زود می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است

آب اگر خوردی جوابش آتش است

تا ببندی چشم کورت می کند

تا شدی نزدیک دورت می کند

کج گشودی دست ،سنگت می کند

کج نهادی پا ی لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می دهد

در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم بی صدا

در طنین خنده ی خشم خدا ...

نیت من در نماز ودر دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ مثل خنده ای بی حوصله

سخت مثل حل صد ها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادیم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا خانه ی خوب خداست

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست ورویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟

اینجا در زمین؟

گفت : آری خانه ی او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی

خشم نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرین تر است

مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد

قهر هم با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی ست

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیکتر

از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او راهم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی نقش روی آب بود

می توانم بعد از این با این خدا

دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان در باره ی گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر

قیصر امین پور

درسی از گاندی


از گناه تنفر داشته باش نه از گناهکار

 


اگر روزی دشمن پیدا کردی ،


 بدان که در رسیدن به هدفت موفق بوده ایی


 

اگر روزی تهدیدت نمودند،


بدان که در برابرت ناتوانند


اگر روزی خیانت دیدی،


بدان قیمتت بالاست


 

اگر روزی ترکت کردند ،


بدان با تو بودن لیاقت می خواهد


بزرگ مرد تاریخ ماتماها گاندی



شوق


یاد داری که زمن خنده کنان پرسیدی

چه رهآورد سفر دارم از این راه دراز ؟

چهره ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید

اشک شوقی که فروخفته به چشمان نیاز 

چه رهآورد سفر دارم ای مایه عمر؟

سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال 

نگهی گمشده در پرده رویایی دور 

پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال 

چه رهآورد سفر دارم ... ای مایه عمر ؟

دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب 

لب گرمی که بر آن خفته به امید نیاز 

بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب 

ای بسا در پی آن هدیه زیبنده تست 

در دل کوچه و بازار شدم سرگردان 

عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم 

پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان 

چو در اینه نگه کردم دیدم افسوس 

جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید 

دست بر دامن خورشید زدم تا بر من 

عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید 

حالیا... این منم این آتش جانسوز منم 

ای امید دل دیوانه اندوه نواز 

بازوان را بگشا تا که عیانت سازم 

چه رهآورد سفر دارم از این راه دراز

آموخته ام که...



آموخته ام ...... بهترین کلاس درس دنیا کلاسی است که

زیر پای پیر ترین فرد دنیاست





آ‌موخته ام ...... وقتی که عاشق هستید عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود





آموخته ام ...... تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند

کسی است که به من می گوید : تومرا . شاد کردی





آموخته ام ...... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی ( نه ) گفت





آموخته ام ...... که همیشه

برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم





آموخته ام ...... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد

همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم




آموخته ام ...... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است

هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند 




آموخته ام ...... که پول شخصیت نمی خرد





آموخته ام ...... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که

زندگی را تماشایی میکند




آموخته ام ...... که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد


 

آموخته ام ...... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان 




آموخته ام ...... که وقتی با کسی روبرو می شویم

انتظار لبخندی از سوی ما را دارد




آموخته ام ...... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست

تا زمانی که عاشق بشویم




آموخته ام ...... که زندگی دشوار است اما من از او سخت ترم




آموخته ام ...... که فرصتها هیچگاه از بین نمی روند ،‌ بلکه

شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد




آموخته ام ...... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن نگاه را وسعت داد




آموخته ام ...... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند ، اما


تمام شادی ها و پیشرفت ها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستند




آموخته ام ...... بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است :


وقتی که از شما خواسته می شود ،‌ و


زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد 


قرمز و آبی


شنیدم در زمان خسرو پرویز


گرفتند آدمی را توی تبریز

به جرم نقض قانون اساسی

و بعض گفتمان های سیاسی

ولی آن مرد دور اندیش، از پیش

قراری را نهاده با زن خویش

که از زندان اگر آمد زمانی

به نام من پیامی یا نشانی

اگر خودکار آبی بود متنش

بدان باشد درست و بی غل و غش

اگر با رنگ قرمز بود خودکار

بدان باشد تمام از روی اجبار

تمامش از فشار بازجویی ست

سراپایش دروغ و یاوه گویی ست

گذشت و روزی آمد نامه از مرد

گرفت آن نامه را بانوی پر درد

گشود و دید با هالو مآبی

نوشته شوهرش با خط آبی:

عزیزم، عشق من ، حالت چطور است؟

بگو بی بنده احوالت چطور است؟

اگر از ما بپرسی، خوب بشنو

ملالی نیست غیر از دوری تو

من این جا راحتم، کیفور کیفور

بساط عیش و عشرت جور وا جور

در این جا سینما و باشگاه است

غذا، آجیل، میوه رو به راه است

کتک با چوب یا شلاق و باطوم

تماما شایعاتی هست موهوم

هر آن کس گوید این جا چوب دار است

بدان این هم دروغی شاخدار است

در این جا استرس جایی ندارد

درفش و داغ معنایی ندارد

کجا تفتیش های اعتقادی ست؟

کجا سلول های انفرادی ست؟

همه این جا رفیق و دوست هستیم

چو گردو داخل یک پوست هستیم

در این جا بازجو اصلن نداریم

شکنجه ، اعتراف، عمرن نداریم

به جای آن اتاق فکر داریم

روش های بدیع و بکر داریم

عزیزم، حال من خوب است این جا

گذشت عمر، مطلوب است این جا

کسی را هیچ کاری با کسی نیست

نشانی از غم و دلواپسی نیست

همه چیزش تمامن بیست این جا

فقط خود کار قرمز نیست این جا

سلام دنیا


شروعی از برای یک زندگی


در یک محیط مجازی


بسم الله ....