با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد برخلاف جهت اهل ریا رفتم و شد ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد حمد را خواندم و آن مد"ولاالضالین"را ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟ من دلباخته بی چون و چرا رفتم وشد مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد گفتم ای دل به خدا هست خدا هادی تو تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم و شد تو به امید عمل رفتی و ماندی در راه من در این راه به امید خدا رفتم و شد زنده یاد بلبل گویا ( شاعر توفیق و گل آقا )
کرگدن و پرنده
یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت.
دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست.
کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.
دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟
کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید،
دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.
کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.
دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد،
لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند،
یکی باید حشره های پوستت را بردارد.
کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم.
پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت.
دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.
کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.
دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.
کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!
دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛
ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.
طنـــــــــــــــــــــــــزیم خانواده به قلم : خلیل جوادی هیچ میدونین چــرا طــــــلاق زیــــــاده؟ چـرا شُـله پیچــــای خـــــــــــانـــــواده؟ یــه ریشتــر م کـــــــه زندگی بلــــرزه همــون دقیــــقه پیــچ و مُهــره هــــرزه بــاید یه جـــــــور باشه مُهره بـــــا پیـچ وگـــــــرنــه کُـــلّ زندگیت میشـه هیـچ خواستی اگه بـــــا کــسی وصلت کنی بـــــاید یــه کم ســـایزشــو دقّـت کـنی نگـــــــــــو درستش میکنـم ســــه روزه خـــــــــرابتـــرم میشـه دلت میســــوزه زنت اگــــــه مثـل خـــودت نبــــــاشـــه دو روز دیگه تـو خــــونه ی بــــابــــاشه
پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فروافتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
عشق بورزم
برآنم که باشم، در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند مناند
کسانی که ستایش انگیزند
تا دریابم، شگفتی کنم
بازشناسم، کهام؟
که میتوانم باشم؟
که میخواهم باشم؟
تا روزها بیثمر نماند
ساعتها جان یابد
لحظهها گرانبار شود
هنگامی که میخندم
هنگامی که میگریم
هنگامی که لب فرو میبندم.
***
در سفرم به سوی تو
به سوی خودم
که راهی است ناشناخته،
پُرخار ، ناهموار
راهی که باری در آن گام میگذارم
که قدم نهادهام و سر بازگشت ندارم
***
بیآنکه دیده باشم شکوفایی گلها را
بیآنکه شنیده باشم خروش رودها را
بیآنکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات
اکنون میتوانم به راه افتم
اکنون میتوانم بگویم که زندگی کردهام.
مرا ببوس، مرا ببوس برای آخرین بار، تو را خدانگهدار که می روم به سوی سرنوشت بهار ما گذشته، گذشته ها گذشته، منم به جستجوی سرنوشت . . . سال ها در بازار تهران (سرای بلورفروش ها) کسب و کار مختصری داشت. قدی بلند و مویی سفید. آرام و شمرده صحبت می کرد، حتی با مشتری های سمجی که برای بلور خریدن هم چانه می زدند چنان آرام سخن می گفت، که گویی می ترسد بلورها تاب قال و مقال را نیآورده و از روی رف ها سقوط کنند. مغازه اش دربازار سنتی تهران نه بزرگ بود و نه کوچک. تحمل آنهایی را که یادش بودند و به دیدارش می آمدند بیشتر داشت تا مشتری ها را. حسن گل نراقی خواننده ای غیر حرفه ای اما اهل ذوق بود. در سال های پس از کودتای 28 مرداد که بسیاری دور هم به غم خواری و تسلای آوار کودتا جمع می شدند، ترانه ای را که حیدر رقابی سروده بود خواند. با همین ترانه نامش در لیست خوانندگان ایران قرار گرفت. خودش می گفت: «به تشویق دوستان ترانه دیگری هم خواندم، اما خیلی زود تصمیم گرفتم کنار بکشم. صدای من با مراببوس باید در خاطرها می ماند. از بچگی عشق کوزه گری و بلور سازی داشتم. رسیدم به سرای بلورفروش ها. هیچکس در این سرای بی کسی نمی داند من کیستم و مراببوس چیست!»
محرومیت استعدادهایی را شکوفا می سازد
که در خوشی پوشیده می مانند
دکتر علی شریعتی
آیا شما موافقید ؟؟؟
و چرا ؟؟؟
ملاصدرای شیرازی می گوید خداوند بینهایت است و لامکان و بی زمان اما به قدر فهم تو کوچک میشود و به قدر نیاز تو فرود میآید و به قدر آرزوی تو گسترده میشود و به قدر ایمان تو کارگشا میشود، و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود، و به قدر دل امیدواران گرم میشود... پــدر میشود یتیمان را و مادر.. برادر میشود محتاجان برادری را. همسر میشود بی همسر ماندگان را. طفل میشود عقیمان را. امید میشود ناامیدان را. راه میشود گمگشتگان را. نور میشود در تاریکی ماندگان را. شمشیر میشود رزمندگان را. عصا میشود پیران را. عشق میشود محتاجانِ به عشق را... خداوند همه چیز میشود همه کس را. به شرط اعتقاد؛ به شرط پاکی دل؛ به شرط طهارت روح؛ به شرط پرهیز از معامله با ابلیس. بشویید قلبهایتان را از هر احساس ناروا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف، و زبانهایتان را از هر گفتار ِناپاک، و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار... و بپرهیزید از ناجوانمردیها، ناراستیها، نامردمیها! چنین کنید تا ببینید که خداوند، چگونه بر سفرهی شما، با کاسهیی خوراک و تکهای نان مینشیند و بر بند تاب، با کودکانتان تاب میخورد، و در دکان شما کفههای ترازویتان را میزان میکند و "در کوچههای خلوت شب با شما آواز میخواند" مگر از زندگی چه میخواهید، که در خدایی خدا یافت نمیشود، که به شیطان پناه میبرید؟ که در عشق یافت نمیشود، که به نفرت پناه میبرید؟ که در سلامت یافت نمیشود که به خلاف پناه میبرید؟ قلبهایتان را از حقارت کینه تهی کنید و با عظمت عشق پر کنید. زیرا که عشق چون عقاب است. بالا میپرد و دور... بی اعتنا به حقیران ِ در روح. کینه چون لاشخور و کرکس است. کوتاه میپرد و سنگین. جز مردار به هیچ چیز نمیاندیشد. بـرای عاشق، ناب ترین، شور است و زندگی و نشاط. برای لاشخور،خوبترین،جسدی ست متلاشی ...
شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی
اما حالا که به آن دعوت شدی تا می توانی زیبا برقص
الماس حاصل فشارهای سخت است اگر در خودتان
لیاقت الماس شدن می بینید از فشارهای سخت نترسید
سعی کن در زندگی مثل زودپز باشی
یعنی دراوج جوش آوردنت سوت بزنی
هیچ وقت عشق را گدایی نکن چون
معمولا چیز با ارزشی رو به گدا نمی دن
همیشه دلیل شادی کسی باش نه
قسمتی از شادی او و همیشه
قسمتی از غم کسی باش نه
دلیل غم او
وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد
دلیلش آن است که شما هم چیز زیادی از او نخواسته اید
سنگی که طاقت ضربه های تیشه را ندارد
لایق تندیس شدن نیست
مجادله در ادبیات بر سر یک خال
حافظ
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را
صائب تبریزی
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
شهریار
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس که چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
فاطمه دریایی
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را
نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را
مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟
و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلأ
که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را
نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را
فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را.....؟؟؟
روزی در آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره دکترای نروژی ، سوالی مطرح کرد: استاد،شما که از جهان سوم می آیید، جهان سوم کجاست ؟؟ فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود. من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم. به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند،خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد. پروفسور محمود حسابی
در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم . در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود . در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند . در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن . در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود می سازد . در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم ، دوست داشته باشیم . در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی ، چیزهایی است که برای انسان اتفاق می فتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند . در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است . در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب . در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد ، اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید . در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نیز که میل دارد ، بخورد . در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارت های خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارت های بد است . در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد وکمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود . در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است . در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست .
یک سخنران معروف در مجلسی ، یک اسکناس صد دلاری را از جیبش بیرون آورد
و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت!
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد
ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم.
و سپس در برابر نگاههای متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید:
چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟!
و باز دستهای حاضرین بالا رفت...
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت
و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید!
بعد اسکناس را برداشت و پرسید:
خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟!
و باز دست همه بالا رفت!!!
سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم،
از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید...
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همینطور است،
ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم،
خم می شویم، مچاله می شویم، خاک آلود می شویم و
احساس می کنیم که دیگر ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و
صرفنظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است،
هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و
هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم...
پروردگارا به من آرامشی عطا فرما تا آنچه را که نمی توانم تغییر دهم، بپذیرم
بعد از این همه سال، چهرهی ویلان را از یاد نمیبرم.
در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه
کـه حقوق بازنشستگی را دریافت میکنم، به یاد ویلان میافتم ...
ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانهی اداره بود.
از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت.
ویلان، اول ماه که حقوق میگرفت و جیبش پر میشد،
شروع میکرد به حرف زدن ...
روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمیگشت،
بهراحتی میشد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد
که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق میگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته میکشید،
نیمی از ماه سیگار برگ میکشید،
نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش.
من یازده سال با ویلان همکار بودم.
بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است.
روز آخر کـه من از اداره منتقل میشدم،
ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ میکشید.
به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم
که چرا سعی نمی کند زندگیاش را سر و سامان بدهد
تا از این وضع نجات پیدا کند؟
هیچ وقت یادم نمیرود. همین که سوال را پرسیدم،
به سمت من برگشت و با چهرهای متعجب،
آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همینطور که به او زل زده بودم،
بدون اینکه حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، .... نه، ... نمی دونم !!!
ویلان همینطور نگاهم میکرد.
نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ...
حالا که خوب نگاهش میکردم، مردی جذاب بود و سالم.
به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود.
ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جملهای را گفت.
جملهای را گفت که مسیر زندگیام را به کلی عوض کرد.
ویلان پرسید: میدونی تا کی زندهای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی.
|
عشق لذتی مثبت است که موضوع آن زیبایی است
همچنین احساسی عمیق، علاقهای لطیف و یا جاذبهای شدید است
که محدودیتی در موجودات و مفاهیم ندارد
و میتواند در حوزههایی غیر قابل تصور ظهور کند.
عشق و احساس دوست داشتن میتواند بسیار متنوع باشد
و میتواند علایق بسیاری را شامل شود.
گاه احساس شادی و خوشبختی میبخشد.
عشق با حس صلحدوستی و انسانیت در تطابق است.
عشق نوعی احساس عمیق در مورد دیگران یا جذابیتی بی انتهاست.
در واقع عشق را میتوان یک احساس ژرف و غیر قابل توصیف دانست
که فرد آنرا دریک رابطه دوطرفه با دیگری تقسیم میکند.
پیروزی یعنی توانایی رفتن از یک شکست به شکست دیگر بدون از دست دادن اشتیاق (وینستون چرچیل )