پرواز عشق

بیاییم پرواز عشق را از پروانه بیاموزیم

پرواز عشق

بیاییم پرواز عشق را از پروانه بیاموزیم

دوست یعنی کی ؟؟؟



 

دوست یعنی کسی که

 

وقتی هست آروم باشی و وقتی نیست

 

چیزی توی زندگیت کم باشه

 

دوست یعنی اون جمله های ساده و بی منظوری که

می گی و خیالت راحته که ازش هیچ سوء تعبیری نمی شه

دوست یعنی یه دل اضافه داشتن برای اینکه بدونی

هر بار که دلت می گیره یه دل دیگه هم دلتنگ غمت می شه

دوست یعنی وقت اضافه ... یعنی

تو همیشه عزیزی حتی توی وقت اضافه

دوست یعنی تنهایی هامو می سپرم دست تو

چون شک ندارم می فهمیش ...

دوست یعنی یه راه دو طرفه٬ یه قدم من یه قدم تو ...

اما بدون شمارش و حساب و کتاب

 

 

دوست واقعی


وقتی انسان دوست واقعی دارد

که

خودش هم دوست واقعی باشد

کیمیای مراقبه




در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد:


و آن آگاهی است


و تنها یک گناه:


وآن جهل است


و در این بین ، باز بودن و بسته بودن چشم ها،


تنها تفاوت میان انسان های آگاه و نا آگاه است.


نخستین گام برای رسیدن به آگاهی


توجه کافی به کردار ،  گفتار و پندار است.


زمانی که تا به این حد از احوال جسم،


ذهن و زندگی خود با خبر شدیم،


آن گاه معجزات رخ می دهند.


در نگاه مولانا و عارفانی نظیر


او زندگی ، تلاش ها و رویاهای انسان


سراسر طنز است!


چرا که انسان نا آگاهانه


همواره به جست و جوی چیزی است


که پیشاپیش در وجودش نهفته است!


اما این نکته را درست زمانی می فهمد


که به حقیقت می رسد!


نه پیش از آن!


مشهور است که "بودا" درست در نخستین شب ازدواجش، در حالی که هنوز آفتاب اولین صبح

زندگی مشترکش طلوع نکرده بود، قصر پدر را در جست و جوی حقیقت ترک می کند. این سفر سالیان سال به درازا می کشد و زمانی که به خانه باز می گردد فرزندش سیزده ساله بوده است! هنگامی که همسرش بعد از این همه انتظار چشم در چشمان"بودا" می دوزد،

آشکارا حس می کند که او به حقیقتی بزرگ دست یافته است. حقیقتی عمیق و متعالی.

بودا که از این انتظار طولانی همسرش شگفت زده شده بود از او می پرسد:

چرا به دنبال زندگی خود نرفته ای؟!

همسرش می گوید: من نیز در طی این سال هاهمانند تو سوالی در ذهن داشتم و به دنبال پاسخش می گشتم! می دانستم که تو بالاخره باز می گردیو البته با دستانی پر! دوست داشتم جواب سوالم را از زبان تو بشنوم، از زبان کسی که حقیقت رابا تمام وجودش لمس کرده باشد. می خواستم بپرسم آیا آن چه را که دنبالش بودی در همین جا و در کنار خانواده ات

یافت نمی -شد؟! و بودا می گوید: "حق با توست! اما من پس از

سیزده سال تلاش و تکاپو این نکته را فهمیدم که جز بی کران درون انسان نه جایی برای رفتن هست و نه چیزی برای جستن!"

حقیقت بی هیچ پوششی کاملا عریان و آشکار در کنار ماست ، آن قدر نزدیک که حتی کلمه نزدیک هم نمی تواند واژه درستی باشد! چرا که حتی در نزدیکی هم نوعی فاصله وجود دارد!

ما برای دیدن حقیقت تنها به قلبی حساس و چشمانی تیزبین نیاز داریم.

تمامی کوشش مولانا در حکایت های رنگارنگ مثنوی اعطای چنین چشم و چنین قلبی به ماست

او می گوید: معجزات همواره در کنار شما هستند و در هر لحظه از زندگی تان رخ می دهند

فقط کافی است نگاه شان کنید او گوید: به چیزی اضافه تر از دیدن نیازی نیست!

لازم نیست تا به جایی بروید! برای عارف شدن و برای دست یابی به حقیقت

نیازی نیست کاری بکنید!

بلکه در هر نقطه از زمین، و هر جایی که هستیدبه همین اندازه که با چشمانی کاملا باز

شاهد زندگی و بازی های رنگارنگ آن باشید، کافی است!

این موضوع در ارتباط با گوش دادن هم صدق می کند! تمامی راز مراقبه

در همین دو نکته خلاصه شده است


"شاهد بودن و گوش دادن"


اگر بتوانیم چگونه دیدن و چگونه شنیدن را بیاموزیم عمیق ترین راز مراقبه را فرا گرفته ایم!



صلح و آرامش دنیا



وقتی قدرت عشق


بر


عشق به قدرت


غلبه کند


دنیا را صلح و آرامش فرا خواهد گرفت



با او چجوری باشیم ؟


سلام دوست گلم ایمیل منو که عنوانش بود : بچه ها جمع شوید تا برویم پیش خدا رو که خوندی ، امسال یه حس ویژه ی ویژه پیدا کردم ، مستقل از همه ی مشکلات و قیل و قال ها ، یه جورایی احساس می کنم باید تو این ماه باهاش عشق بازی کنم و یه جورایی احساس می کنم بهم مجوز داده باهاش راحت و بی واسطه حرف بزنم ، باهاش بخندمو باهاش تفریح کنم ، احساس می کنم تو پارک هم باهام میاد و باهام قدم میزنه ، احساس می کنم می تونم تو چشاش زل بزنمو از رنگ چشاش لذت ببرم . بیایم ساده ببینیمش ، بیایم کلیشه ها رو باهاش کنار بزاریمو اونجوری که از ته دلمون برمیاد باهاش حال کنیم . خواهشم ازتون اینه که اینو امتحان کنین ، اینقده عاشقش می شین که شک و شبهاتتون میرن کنار ، می تونین باورش کنین ، می تونین همیشه تو ذهنتون داشته باشینشو و از باهاش بودن دارای حسی بشین که زمانو فراموش کنین. یه سوال ساده ، تا حالا چند بار شده که یه نماز با توجه کامل کامل بخونین ؟؟؟؟ این برای من خیلی کم پیش میومد ، همیشه می گفتم که اگه من خدا رو دوست دارم پس چرا باید اینقدر خودمو تخت فشار بزارم تا اینکه حواسم ازش پرت نشه ، اصلا چرا حواسم پرت میشه ، حتما من خیلی اونجور که می گم دوسش ندارم و هزار تا مصیبت دیگه که باید با خودم کلنجار میرفتم ، خلاصه ....منظورم اینه که : بیاین این راه رو امتحان کنین ، اونوقته که نه فقط تو نماز باهاش عشقبازی می کنین بلکه حتی زمانیکه تو اینترنت هم دارین چت می کنین بازم از فکرش بیرون نمیرینو دائم تو ذهنتون یادش می چرخه. بیایم در مورد اینجور صفا کردن بیشتر حرف بزنیمو تجربیاتمونو برای هم بگیم باشه ؟؟؟ پس تا های تو


بچه ها جمع شوید تابرویم پیش خدا



دوستان سلام

فردا ماه رمضون ، ماه دوسی بیشتر با اون دوستمون که از همه مهربون تره شروع میشه ، بیایم امسالو دلی تر بریم مهمونی ، بیایم خیلی خودمونو درگیر کلیشه های سنتی نکنیم

بیاییم بیشتر به خودش و کاراشو مهربونیاشو و بخشندگیاشو هواداشتناشو خیلی چیزای دیگش توجه کنیم و در این موردها باهاش گپ و گفت داشته باشیم

بیایم بیشتر باهاش رفیق بشیم ، بیایم بیشتر دوسش داشته باشیم ، بیایم بیشتر باهاش حرف بزنیم ساده و راحت ، همونجوری که با دوستای خیلی خیلی صمیمیمون حرف می زنیم ، بیایم بجای ترسیدن ازش باهاش درد دل کنیم

ساده و بی ریا و به زبون دل بچگیمون

ازتون می خوام اگه موفق شدین باهاش دلی رفتار کنین ، خیلی صمیمی هوای دوستامونو هم داشته باشیم

در ضمن اگه این حال و هوا رو هر کدوممون پیدا کردیم به بقیه هم یه جوری خبر بدیم و ثابت کنیم میشه با اون که بهترینه هم رفیق شد

این دو تا فایل رو هم داشته باشین و هر روز گوششون کنین

 ( اینا رو پیوست ایمیل همین دلنوشته فرستادم )

منتظر اشاره هاتون هستم به هر روشی که تونستین
 و دوس داشتین



آیینه تمام نمای مردم ما



این تابلو آیینه تمام نمای مردم ماست


خواهشمندم شخصی گرفته نشود، نقطه ضعف عمومی است






این تابلو آیینه تمام نمای مردم ماست، مردمی که نمی‌دانند پروفسور به چه کسی اطلاق می‌شود و حتی نمی‌دانند چگونه نوشته می‌شود اما باز هم با استفاده از عناوین استاد و دکتر و پروفسور سعی در ساختن قهرمان برای خودشان هستند. 



ما چیزی به نام دکتر آلبرت اینشتین نداریم، استاد ولفگانگ موتزارت تا به حال به گوشم نخورده است. دکتر استیفن هاوکینگ هم ترکیب مسخره‌ای به نظر می‌رسد. می‌دانید چرا؟ چون این انسان‌ها با این عناوین تعریف نشده‌اند. موتزارت را همه جهان با سمفونی‌های بی‌نظیرش می‌شناسند. آلبرت اینشتین و ایزاک نیوتن مترادف علم فیزیک هستند و استیفن هاوکینگ هم نیازی به تذکر “دکتر” پیش از اسمش ندارد.



اما ما دکتر محمد اصفهانی را داریم که خواننده است ! دکتر محمود احمدی‌نژاد را داریم که همه کاره است ! مهندس علی آبادی را داریم که در ورزش همه فن حریف است ! و . . . و آخری هم اسم این کوچه است که من تا به حال نشنیده بودم: “پروفسور دکتر” محمود حسابی!

این عناوین برای کسانی است که اگر این عناوین را از پشت اسمشان برداریم هیچ نیستند. مردم ما کاری به اینکه علی دایی با لیسانس متالورژی دانشگاه شریف چه گلی به سر صنعت این مملکت زده ندارند، فقط برایشان مهم است که علی دایی مهندس است، از کجا؟ از دانشگاه صنعتی شریف! پس فوتبالیست لایقی است، چرا؟ چون مهندس است!



در چنین مملکتی و با چنین مردمی اگر افرادی مثل علی کردان همه آبروی داشته و نداشته‌شان را می‌دهند تا یک “ورق پاره” با مهر دانشگاه آکسفورد بگیرند نباید تعجب کرد. چون من و شما برایمان همان ورق مهم است و او هم میان بر زده و همان ورق را برایمان آورده، اشکالی دارد؟

تشنگان این عناوین هم پایان ناپذیرند، آن یکی حاجی است و آن یکی دکتر. دیگری استاد است و آن یکی مهندس وآن یکی حضرت آیت ا . . .. .



عناوینی برای جمیع ملت ایران هم وجود دارد: باهوش ترین مردم دنیا، با “فرهنگ” ترین مردم جهان، نویسندگان منشور حقوق بشر و…



اما اینکه ما دکتر‌ها و مهندس‌ها و اساتید در کجای کاروان پر شتاب علم و فرهنگ جهان قرار داریم چیزی است که یا درباره آن سکوت می‌کنیم و یا دروغ می‌گوییم! مهم آن پیشوند است که ما داریم.

 



اوریانا فالاچی در یک مصاحبه از وینستون  چرچیل سوال می کند

آقای نخست وزیر، شما چرا برای ایجاد یک دولت استعماری و دست نشانده به آنسوی اقیانوس هند می روید و دولت هند شرقی را بوجود می آورید ، اما این کاررا نمی توانید



در بیخ گوش خودتان یعنی در ایرلند که سالهاست با شما در جنگ و ستیز است انجام دهید؟

وینستون چرچیل بعد از اندکی تامل پاسخ می دهد:



برای انجام این کار به دو ابزار مهم احتیاج هست که این دوابزار مهم را درایرلند دراختیار نداریم

خبرنگار سوال می کند این دوابزار چیست؟  چرچیل در پاسخ می گوید!

 


اکثریت نادان  و  اقلیت خائن 




احساس جیغ زدنی



امروز برام روزیست بسیار زیبا ،


امروز دلم بسیار تنگ شده برای رفتن به خونه ،


برای دیدن روی ماه دو نفری که منتظرم هستن ،


امروز من شاد تر از همیشه ام ،


امروز را بیش از هر روزی دوست دارم


چرا که احساسی بس قشنگ در وجودمه ،


ای کاش همیشه این احساس با من باشه


وقتی که می خواهم به خونه برم ،


ای کاش همه وقتی می خواهند به خونه برن


یه احساسی به این خوبی داشته باشن


که از نظر من از هر ثروتی جیغ زدنی تره ،


همین و همین و بیشتر هم نه



اندر حکایت ذد ذدی و آینده ی این ماجرا


همسرم می گفت بد جوری هراسانم همش


در پی آیینه بین و فال و فنجانم همش


حال و روزم از لحاظ روحی اصلا خوب نیست


هیچ می پرسی چرا در پای قلیانم همش؟


صبح، بی بی گل برایم یک خبر آورده بود


ازهمین رو با تاسف ، کلّه جنبانم همش


عاقبت تصویب شد قانون تجدید فراش


دارم احساس بدی، غمگین و نالانم همش


مثل سیر و سرکه می جوشد دلم ، دلواپسم


چونکه با اسم هوو می لرزد این جانم همش


همسر خوبی نبودم ، می پذیرم کاملا


خاطرت آسوده باشد فکر جبرانم همش


مُرد دیگر آن زن خود خواه لوس بی ادب


بعد از این یک خانم خوش خلق و مامانم همش


بوده ام ولخرج تا امروز اما بعد از این


در پی کفش و لباس و کیف ارزانم همش


هرچه می خواهی برایت می پزم عالی جناب


قرمه سبزی یافسنجان ؟تحت فرمانم همش


جای کافی شاپ و استخر و سونا و سینما


بیشتر پیش شما در خانه می مانم همش


جیغ هایم ، نعره هایم ،اخم هایم را ببخش


یک مریضی بود و فعلا تحت درمانم همش


نیستی آش دهن سوزی ولی با این همه


بی شما حس می کنم در سطر پایانم همش


گفتم ای یارم، نگارم، همسرم اصلا نترس


کاسبی ها راکد و در اوج بحرانم همش


بنده فکر پاس چک هامم نه تجدید فراش


هیچ می پرسی چرا سر در گریبانم همش


ازدواج این روزها آن هم مجدد، ساده نیست


تازه از آن بار اول هم پشیمانم همش




جایگاه رفیع



یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد.  الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .

ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید.

هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد . که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد  .وقتی که دوباره به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود.

به ناچار خودش برگشت پایین .

بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.
 
بعد ملا نصر الدین گفت لعنت بر من   که نمی دانستم که اگر خر به جایگاه رفیع و پست مهمی  برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد !!!!!


به راستی دوست داشتن چه زیباست

وقتی کسی را دوست دارید ،

حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود .


وقتی کسی را دوست دارید ،

در کنار او که هستید ، احساس امنیت می کنید .


وقتی کسی را دوست دارید ،

حتی با شنیدن صدایش ،

ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید .


وقتی کسی را دوست دارید ،

زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید .


وقتی کسی را دوست دارید ،

تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است .


وقتی کسی را دوست دارید ،

شادی اش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی اش

برایتان سنگین ترین غم دنیا ست .


وقتی کسی را دوست دارید ،

حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوا ر است .


وقتی کسی را دوست دارید ،

شیرین ترین لحظات عمرتان

لحظاتی است که با او گذرانده اید .


وقتی کسی را دوست دارید ،

حاضرید برای خوشحالی اش دست به هرکاری بزنید .


وقتی کسی را دوست دارید ،

هر چیزی را که متعلق به اوست ، دوست دارید .


وقتی کسی را دوست دارید ،

در مواقعی که به بن بست می رسید ،

با صحبت کردن با او به آرامش می رسید .


وقتی کسی را دوست دارید ،

برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید .


وقتی کسی را دوست دارید ،

حاضرید از خواسته های خود برای شادی او بگذرید .


وقتی کسی را دوست دارید ،

به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید .


وقتی کسی را دوست دارید ،

حاضرید به هرجایی بروید فقط او در کنارتان باشد .


وقتی کسی را دوست دارید ،

ناخود آگاه برایش احترام خاصی قائل هستید .


وقتی کسی را دوست دارید ،

تحمل سختی ها برایتان آسان

و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند .


وقتی کسی را دوست دارید ،

او برای شما زیباترین و بهترین خواهد بود

اگرچه در واقع چنین نباشد .


وقتی کسی را دوست دارید ،

به همه چیز امیدوارانه می نگرید

و رسیدن به آرزوهایتان را آسان  می شمارید .


وقتی کسی را دوست دارید ،

با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید .


وقتی کسی را دوست دارید ،

واژه تنهایی برایتان بی معناست .


وقتی کسی را دوست دارید ،

آرزوهایتان آرزوهای اوست .


وقتی کسی را دوست دارید ،

در دل زمستان هم احساس بهاری بودن دارید .


به راستی دوست داشتن چه زیباست ،

این طور نیست ؟



وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم




وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم


آرامش را حس کردم.

 
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
 

هر روز در خودم تعمق کردم. این مقدمه دوست داشتن خود است.

 

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم


از تنها بودن خوشم آمد، در خلوت سکوت محاصره شدم

و شگفت زده به فضای درون وجودم گوش کردم.

   

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم


از طریق گوش کردن به ندای وجدانم، خودم رئیس خودم شدم.

این طوری خدا با من صحبت می کند، این ندای درونی من است.

 

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم


خودم را بی جهت خسته نمی کردم.

 

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم


در خود حضور یک احساس معنوی را حس کردم که مرا هدایت می کند،

سپس یاد گرفتم که به این نیروی معنوی اطمینان کنم و با آن زندگی کنم.

 

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم


دیگر آرزو نداشتم که زندگی ام طور دیگری باشد.

به این نتیجه رسیدم که زندگی فعلی برای سیر تکاملی ام مناسب ترین است.

 

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم


دیگر احتیاجی نداشتم که به وسیله چیزها یا مردم احساس امنیت کنم.

    

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم


آن قسمت از وجودم یا روحم که همیشه تشنه توجه بود، ارضا شد

و این شروعی برای پیدایش آرامش درون بود.

این جا بود که توانستم شفاف تر ببینم.

 

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم


فهمیدم که در مکان درست و زمان درستی قرار دارم، سپس راحت شدم.

 

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم


برای خودم رختخواب پر قو خریدم.

 

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم


خصوصیتی را که می گفت همیشه باید ایده آل باشم ترک کردم،

آن دیو لذت کش را.

 

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم


بیشتر به خودم احترام گذاشتم.

 

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم


تمام احساساتم را حس کردم. آنها را بررسی نکردم، بلکه واقعاً حس کردم.

   

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم


فهمیدم که ذهن من می تواند مرا آزار دهد،

یا گول بزند، ولی اگر از آن در راه قلب و درونم استفاده کنم،

می تواند ابزار بسیار سودمندی باشد.


فقر چیست ؟


فقر


می خواهم  بگویم ......


فقر  همه جا سر می کشد .......


فقر ، گرسنگی نیست .....    


فقر ، عریانی  هم  نیست ......


فقر ،  گاهی زیر شمش های طلا خود را پنهان می کند .........


فقر ، چیزی را  " نداشتن " است ،


ولی  ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست  .......


فقر ، ذهن ها را مبتلا می کند .....


فقر ، بشکه های نفت را در عربستان ، تا  ته  سر می کشد .....


فقر  ،  همان گرد و خاکی است که


بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ......


فقر ،  تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌


که روزنامه های برگشتی را خرد می کند ......


فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که


روی آن یادگاری نوشته اند .....


فقر ، پوست موزی است که


از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته می شود .....


فقر ،  همه جا سر می کشد ........


فقر ، شب را " بی غذا  " سر کردن نیست ...


فقر ، روز را  " بی اندیشه"   سر کردن است ... 



آیا تو خود بر خود امیری ؟



مورچه ای بر صفحه کاغذی می رفت. از نقش ها و خط هایی که بر آن بود حیرت کرد؛ آیا این نقش ها را خود کاغذ آفریده است یا از جایی دیگر است؟


در این اندیشه بود که ناگاه قلمی بر کاغذ فرود آمد و نقشی دیگر گذاشت. مور دانست که این خط و خال از قلم است، نه از کاغذ. نزد مورچگان دیگر رفت و گفت: مرا حقیقتی آشکار شد.
گفتند: کدام حقیقت؟


گفت: بر من کشف شد که کاغذ از خود نقشی ندارد و هر چه هست
از گردش قلم است. ما چون سر به زیر داریم فقط صفحه می بینیم؛ اگر سر برداریم و به بالا بنگریم قلمی روان خواهیم دید که می چرخد و نقش و نگار می آفریند.


در میان مورچگان، یکی خندید. سبب را پرسیدند.
گفت: این کشف بزرگ را من نیز کرده بودم؛ لیک پس از عمری گشت و گذار روی صفحات  دانستم که آن قلم نیز اسیر دستی است که او را می چرخاند و به هر سوی می گرداند. انصاف بده که کشف من عظیم تر و شگفت تر است


همگان اقرار دادند به بزرگی کشف وی. او را بزرگ خود شمردند و سلطان عارفان و رئیس فیلسوفان خواندند؛ چون تا کنون می پنداشتند که نقش از کاغذ است و اکنون علم یافتند که آفریدگار نقش ها نه کاغذ و نه قلم است، بلکه آن دو خود اسیر دیگری اند


این بار موری دیگر گریست. موران سبب گریه اش را پرسیدند. گفت: عمری بر ما گذشت تا دانستیم که نقش را قلم می زند، نه کاغذ. اکنون بر ما معلوم شد که قلم نیز اسیر است، نه امیر. ندانم که آیا آن امیری که قلم را می گرداند به واقع امیر است، یا او نیز اسیر امیر دیگری است و این اسیران کی به امیری می رسند که او را امیر نیست ؟!



زودتر راه بیفت



کاش می دانستی


بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت


من چه حالی بودم


خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید


پلک دل باز پرید

من سراسیمه به دل بانگ زدم


آفرین قلب صبور


زود برخیز عزیز


جامه تنگ در آر


وسراپا به سپیدی تو درآ.


وبه چشمم گفتم:


باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟


که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است!


چشم خندید و به اشک گفت برو


بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه.


و به دستان رهایم گفتم:


کف بر هم بزنید


هر چه غم بود گذشت.


دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده!


وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکند

 

خاطرم راگفتم:


زودتر راه بیفت


هر چه باشد بلد راه تویی.


ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی


بغض در راه گلو گفت:


مرحمت کم نشود


گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست.


جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم


پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم


و به لبها گفتم:


 خنده ات را بردار 


 دست در دست تبسم بگذار 


و نبینم دیگر

 

که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی

 

مژده دادم به نگاهم گفتم:


نذر دیدار قبول افتادست

 

 ومبارک بادت 


وصل تو با برق نگاه

 

و تپش های دلم را گفتم:


اندکی آهسته

 

 آبرویم نبری 

 

پایکوبی ز چه برپا کردی


نفسم را گفتم:


جان من تو دگر بند نیا 

 

اشک شوقی آمد 


تاری جام دو چشمم بگرفت


و به پلکم فرمود:

 

همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه 


پای در راه شدم

 

دل به عقلم می گفت:


من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد


هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی 

 

من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند


و مرا خواهد دید

 

عقل به آرامی گفت:

 

من چه می دانستم 


من گمان می کردم 

 

دیدنش ممکن نیست 


و نمی دانستم 


بین من با دل او صحبت صد پیوند است


سینه فریاد کشید:


حرف از غصه و اندیشه بس است 


به ملاقات بیندیش و نشاط 


آخر ای پای عزیز 


قدمت را قربان 


تندتر راه برو 

 

طاقتم طاق شده


چشمم برق می زد


اشک بر گونه نوازش می کرد


لب به لبخند تبسم می کرد


دست بر هم می خورد  

 

مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید


عقل شرمنده به آرامی گفت:


راه را گم نکنید

 

خاطرم خنده به لب گفت نترس 


نگران هیچ مباش 


سفر منزل دوست کار هر روز من است


عقل پرسید :؟ 


دست خالی که بد است 


کاشکی...


سینه خندید و بگفت:


دست خالی ز چه روی !؟ 


این همه هدیه کجا چیزی نیست!


چشم را گریه شوق 


قلب را عشق بزرگ 


روح را شوق وصال 


لب پر از ذکر حبیب 


خاطر آکنده یاد...

 



فروغ

 

 


بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،


هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم.

 

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش،

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم


پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا.

 

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب،

بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا.

 

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع،

بر رویمان ببست به شادی در بهشت.

 

او می گشاید … او که به لطف و صفای خویش،

گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت.

 

توفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست،

کوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم.

 

چون سینه جای گوهر یکتای راستیست،

زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم.

 

مائیم ما که طعنه زاهد شنیده ایم،

مائیم … ما که جامه تقوی دریده ایم؛

 

زیرا درون جامه بجز پیکر فریب،

زین هادیان راه حقیقت، ندیده ایم!


آن آتشی که در دل ما شعله می کشید،

گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود؛

 

دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق،

نام گناهکاره رسوا ! نداده بود.

 

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان،

در گوش هم حکایت عشق مدام! ما.

 

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

 

ثبت است در جریده عالم دوام ما



دعای مادر تِرِزا


دعای مادر تِرِزا



ای کاش امروزمان پر از صلح و آرامش باشد.

 

ای کاش به خدا آنچنان باور داشته باشید که


چرایی برای آنچه هستید به میان نیاورید.

 

ای کاش پیامدهای بیکرانی را که


زاییدهَ دعا کردن است را از خاطر نمی بردید.

  

ای کاش از نعماتی که دریافت می دارید


استفاده کنید و عشقی که نصیب تان می شود را


به دیگران منتقل کنید


ای کاش گنجایش دانستن این مطلب که


فرزند خدا هستید را داشته باشید.


بگذارید این حضور در مغز استخوان تان جاری شود،


به روح تان اجازه دهید


آواز بخواند،


پایکوبی کند


ستایش کند


و عشق بورزد



برهنه خوشحال


برهنه خوشحال



پاسبان مردی به راهی دید و گفتا کیستی ؟

گفت : فردی بی خیال و فارغ و آزاده ام



گفت : از بهر چه می رقصی و بشکن می زنی ؟

گفت : چون دارای شور و شوق فوق العاده ام


گفت : اهل خاک پاک اصفهانی یا اراک ؟


گفت : اهل شهر آباد و خوش آباده ام



گفت : خیلی شاد هستی ، باده لابد خورده ای

گفت : هم از باده خور بیزارم ، هم از باده ام



گفت : از جام وصال نازنینی سرخوشی ؟

گفت : از شهوت پرستی هم دگر افتاده ام


گفت : پس شاید قماری کرده ای ، پولی برده ای 


گفت : من در راه برد و باخت پا ننهاده ام



گفت : پولی از دکان یا خانه ای کش رفته ای ؟

گفت : دزدی هم نمی چسبد به وضع ساده ام



گفت : آخر هیچ سرگرمی نداری روز و شب ؟

گفت : سرگرم نمازو سجده و سجاده ام



گفت : لابد ثروتی داری و دلشادی به پول ؟

گفت : من مستضعف و مسکین مادر زاده ام



گفت : آیا راستی آهی نداری در بساط ؟

گفت : خود پیداست این از وصله ی لباده ام



گفت : گویا کارمند ساد ه ای یا کارگر ؟

گفت : بیکارم ولی از بهر کار آماده ام 



گفت : بیکاری و بی پولی ؟ پس این شادی ز چیست ؟!


گفت : یک زن داشتم ، اینک طلاقش داده ام

 






بهشت کجاست ؟



بهشت کجاست؟



نظر شما چیست ؟



81 درصد آمریکایی ها و 51 درصد بریتانیایی ها به وجود بهشت اعتقاد دارند.

اما سوالی که اینجا مطرح است این است که بهشت چه شکلی است ؟

در طول تاریخ بیشتر کسانی که به بهشت اعتقاد داشته اند

آن را غیر قابل توصیف خوانده اند!

از نظر نگارنده شکل بهشت در طول تاریخ متغییر بوده است.

"تو بگو بهشت چه شکلی است تا من بگویم در زندگی چه چیزی کم داری".

هر قومی بهشت را مطابق ایده ال های خود می بیند.

پیروان قرآن و انجیل معمولا در مناطق خشک و کم باران زندگی کرده اند بنابراین بهشت آنان مملو از رودخانه های جاری است و در آنجا همیشه بهار است.

بهشت مردمان آفریقا (که همیشه در بند و بردگی هستند)

سرزمین آزادی است که در آن همه با هم برابرند.

مسلمانان نیز معمولا در جوامعی بزرگ شده اند که از لحاظ جنسی همیشه در مضیقه بوده اند بنابراین در بهشت 72 حوری انتظار آنان را می کشد.

در کتیبه به جای مانده از بابل آمده است که یکی از اساطیر در جستجوی زندگی ابدی بود ندایی آمد که به دنبال چه هستی بهشت همین جاست.


از زندگی ات لذت ببر.

فرزندانت را دوست به دار،

همسرت را در آغوش بگیر

و از بودن با او لذت ببر.



مدرسه ای می سازیم



در مجالی که برایم باقیست 


باز همراه شما مدرسه ای می سازیم


که در آن همواره اول صبح 


به زبانی ساده 


مهر تدریس کنند 


و بگویند خدا 


خالق زیبایی 


و سراینده ی عشق 


آفریننده ماست


مهربانیست که ما را به نکویی 

دانایی 

زیبایی 

و به خود می خواند 

جنتی دارد نزدیک ، زیبا و بزرگ

دوزخی دارد

به گمانم

کوچک و بعید 

در پی سودایی ست 

که ببخشد ما را 

و بفهماندمان

ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست
 
در مجالی که برایم باقیست

باز همراه شما مدرسه ای می سازیم 

که خرد را با عشق 

علم را با احساس 

و ریاضی را با شعر 

دین را با عرفان 

همه را با تشویق تدریس کنند 

لای انگشت کسی 

قلمی نگذارند 

و نخوانند کسی را حیوان 

و نگویند کسی را کودن 

و معلم هر روز 

روح را حاضر و غایب بکند
 
و به جز از ایمانش 

هیچ کس چیزی را حفظ نباید بکند 

مغز ها پر نشود چون انبار 

قلب خالی نشود از احساس 

درس هایی بدهند 

که به جای مغز ، دل ها را تسخیر کند 

از کتاب تاریخ 

جنگ را بردارند 

در کلاس انشا 

هر کسی حرف دلش را بزند
 
غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند 

تا ، کسی بعد از این 

باز همواره نگوید:"هرگز"

و به آسانی هم رنگ جماعت نشود 

زنگ نقاشی تکرار شود 

رنگ را در پاییز تعلیم دهند 

قطره را در باران

موج را در ساحل 

زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه 

و عبادت را در خلقت خلق
 
کار را در کندو 

و طبیعت را در جنگل و دشت 

مشق شب این باشد 

که شبی چندین بار 

همه تکرار کنیم :

عدل

آزادی

قانون

شادی

امتحانی بشود 

که بسنجد ما را 

تا بفهمند چقدر 

عاشق و آگه و آدم شده ایم
 
در مجالی که برایم باقیست 

باز همراه شما مدرسه ای می سازیم

که در آن آخر وقت 

به زبانی ساده 

شعر تدریس کنند 

و بگویند که تا فردا صبح 

خالق عشق نگهدار شما



مجتبی کاشانی