پرواز عشق

بیاییم پرواز عشق را از پروانه بیاموزیم

پرواز عشق

بیاییم پرواز عشق را از پروانه بیاموزیم

نیایش به تعبیر دل

 

نیایش


 

نیایش برترین جلوه ی عشق است

نیایش با دعا خواندن تفاوت اساسی دارد

دعا خواندن از سر می جوشد و نیایش از دل

آنها کلمات اند و نیایش ، سکوت محض

خدا همه چیز ما را می داند،بنابراین،به کلمات ما احتیاجی ندارد.

او پیش از آنکه ما بگوییم،شنیده است

نیایش ، محاوره نیست

بلکه ارتباطی است در سکوت و خلوت

نباید چیزی گفت ، نباید چیزی خواست

نبایدچیزی طلب کرد ، زیرا پیشاپیش همه چیز داده شده است

خدا پیش از آن که تو او را بخوانی ، تو را خوانده است

مولوی چه خوب گفته است که

اولیا دهانشان از دعا خواندن بسته است

آنها در همه لحظات مشغول نیایش اند

در ساحت نیایش ، حتی فکر نیز باید خاموش شود

آنجا فقط چشمان خویش را ببند

سر خویش را قدری فرو بیاور و

مستغرق دریای او شو در آن خلوت درون

جایی که کلمه ای رد و بدل نمی شود

برای نخستین بار صدای نجواگر خداوند را می شنوی

این صدا را فقط در آن سکوت و سکون عظیم می توان شنید

این صدا فقط در قلب طنین می اندازد

هنگامی که دل را از هیاهوی دل مشغولی ها خالی کردی

نجوای او به گوش می رسد

در واقع دل توست که با تو سخن می گوید

دل در این هنگام ، همچون نی بر لبان خداوند نشسته است

و به آهنگ او مترنم است

حتی در این ساحت نیز پیام او در قالب کلمات به گوش نمی رسد

بلکه او بی کلام سخن می گوید

او تو را با احساس سپاس و قدردانی سرشار می سازد

و تو را لبریز از حضور حقیقت در ساحت جانت می کند

او همه ی این کارها را بدون واسطه کلمات انجام می دهد

بدون کلمات و فقط در قلمرو احساس و تجربه

 

رفیق



نمی گویم فراموشم مکن هرگز ،

 

ولی گاهی به یاد آور ،

 

رفیقی را که می دانی ،

 

.....نخواهی رفت از یادش



پاشو مهمان عزیز توی فنجانِ دلم چایی داغ بریز


این سماور جوش است

پس چرا می‌گفتی دیگر این خاموش است؟

 باز لبخند بزن

قوری قلبت را زودتر بند بزن

توی آن مهربانی دَم کن

 بعد بگذار که آرام آرام چایِ تو دم بکشد

شعله‌اش را کم کن دست‌هایت سینی نقره‌ی نور

 اشک‌هایم استکان‌های بلور

 کاش استکان‌هایم را توی سینی خودت می‌چیدی

 کاشکی اشک مرا می‌دیدی

 خنده‌هایت قند است

چای هم آماده است چای با طعم خدا

 بوی آن پیچیده از دلت تا همه جا

 پاشو مهمان عزیز توی فنجانِ دلم چایی داغ بریز


تو خود باغ بهشتی




نه مرادم نه مریدم

نه پیامم نه کلامم

نه سلامم نه علیکم 

نه سپیدم نه سیاهم

نه چنانم که تو گویی

نه چنینم که تو خوانی

و نه آنگونه که گفتند و شنیدی

نه سمائم نه زمینم

نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم

نه سرابم

نه برای دل تنهایی تو جام شرابم 

نه گرفتار و اسیرم 

نه حقیرم

نه فرستادۀ پیرم

نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم

نه جهنم نه بهشتم

چُنین است سرشتم

این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم

بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...

گر به این نقطه رسیدی

به تو سر بسته و در پرده بگویــم

تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را

آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی 

خودِ تو جان جهانی

گر نهانـی و عیانـی 

تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی

تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی

تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی

به تو سوگند

که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی

نه که جُزئی

نه که چون آب در اندام سَبوئی 

تو خود اویی بخود آی

تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و

بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی

و گلِ وصل بـچیـنی....



  
مولانا جلال الدین رومی بلخی




سی ثانیه با یک اندیشمند



سی ثانیه پای صحبت آقای برایان دایسون

مدیر اجرائی اسبق در شرکت کوکاکولا

هیچ‌وقت از ریسک کردن نهراسیم.

چرا که به ما این فرصت را خواهد داد

تا شجاعت را یاد بگیریم


فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازیچنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید...


جنس یکی از آن توپ‌ها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه‌ای هستند. پر واضح است که در صورت افتادن توپلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما چهار توپ شیشه ‌ای، به محض برخورد، کاملا شکسته و خرد میشوند.


او در ادامه میگوید: " آن چهار توپ شیشه‌ای عبارتند ازخانواده ، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکیهمان کارتان است "


در خلال ساعات رسمی روز ، با کارایی وافر به کارتان مشغول شوید و بموقع محل کارتان را ترک کنید. برایخانواده و دوستانتان نیز وقت کافی بگذارید و استراحتکامل و مکفی داشته باشید.


سریعترین راه برای دریافت عشق ، بخشیدن آن است


 

علی(ع) به مالک



نامه امام علی(ع) به مالک اشتر 


ای مالک! 


اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، 


فردا به آن چشم نگاهش مکن  


شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی



خدایا دمت گرم!

  


جاده ی اسالم به خلخال


که یکی از قشنگ ترین جاده های جنگلیه ایران هست رو


می گیری و میری ...


یه جاده ی کوهستانی تو مایه های عباس آباد کلار دشت





البته بعضی وقتا هم فقط مه داره و هیچی دیده نمیشه






حدود 20 کیلومتر که رفتی می رسی به یه جاده ی فرعی


که اولش تابلو زده


نهالستان پیرسون ...


برو اون تو




یه نیم ساعتی که رفتی


دیگه باید ماشین رو بزار ی  یه کنار و بر ی تو جنگل 


( تنهایی یه نموره ترسناکه )




بعدش میری بالا و بالا و بالا تا اینکه جنگل تموم بشه


و برسی به مراتع





بازم ادامه بد ه و بر و بالا و بالا و بالا


تا اینکه بری تو ابرا و دیگه هیچی دیده نشه





همینجوری ادامه بد ه و بر و و برو و برو و برو


تا اینکه برسی اون بالا و یهو


با خودت بگی اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ





و بلکه هم یه چیز دیگه .....





و بعد یه نفس عمیق می کشی و میگی :

 


خدایا دمت گرم!




تلاش پسرکی 12 ساله برای نجات مادرش از .....



شاید تحمل خواندن این مطلب را نداشته باشید

درست مثل خود من که وقتی این مطلب رو دیدم بسیار دست و پام رو گم کردم و مدتی در گیجی و سردرگمی بسر می بردم اما بد نیست که شما هم بخوانید!!



IRANALIVE.ORG



 

 

تلاش پسرکی 12 ساله برای نجات مادرش از ......

 

 

چگونه بغض فروخورده اش را فریاد خواهد زد؟ و کی؟ «امین» را می گویم. پسر ١٢ ساله ای که برایم از خصوصی ترین راز دردناک زندگیش گفت.

غالبا"این منم که بدنبال خبر و ماجرا می روم ولی گاهی هم خبر و ماجرا به سراغم می آید! مثل این ماجرا که با یک s.m.s اشتباهی به سراغم آمد!

ده دوازده روز قبل پیامکی روی تلفن همراهم گرفتم که «فوری با من تماس بگیر! مهمه!» شماره آشنا نبود اما بهتر دیدم تماس بگیرم.پسرکی جواب داد و قبل از هر چیز حرفهایش را قطار کرد.گفت:«من امین پسر سیمین هستم. (اسامی را تغییر داده ام). این s.m.s رو برای همه اسمهایی که توی موبایل مامانم بود فرستادم تا به همه مشتریاش بگم تو رو خدا دیگه بهش زنگ نزنید.»

راستش فکر کردم شاید مادرش،فروشنده یکی از مغازه های محل باشد! اما یادم نمی آمد شماره ام را به فروشنده ای داده باشم.پرسیدم:« مادر شما چی میفروشن پسرم؟»کمی مکث کرد.بعد با خجالت و آرام گفت: «تنش رو!» اول شوک شدم.اما زود مسلط شدم و کمی آرامش کردم و بهش اطمینان دادم مادرش را نمی شناسم و شماره را اشتباه گرفته است.اما از چیزی که پسرک درباره مادرش گفته بود،هنوز بهت زده بودم.«تنش رو می فروشه»! باقی حرفهایش را دیگر نمی شنیدم. اما دست آخر چیزی گفت که یقین کردم باید او را ببینم!

امین یک پسر «ایرانی» است.ایرانی. این را حتی برای «یک لحظه» هم فراموش نکنید.هنوز نمی دانم این پسر، چرا اینقدر زود بمن اطمینان کرد؟ گرچه اطمینانش بیجا نبود و من واقعا" به قصد کمک به دیدنش رفتم. و اگرچه بعد از حدود ٩ روز،هنوز هیچ کمکی نتوانسته ام به او و خانواده اش بکنم.با اجازه خودش، ماجرا و اسامی را با مختصری «ویرایش و پوشش» نقل می کنم تا نه اسمها و نه مکانها،هویت او را فاش نکند.پس امین یک اسم مستعار است برای پسری که مرا «امین» خود و امانتدار رازهایش دانست.پسری که بعدا"دلیل اعتمادش را گفت:«صدای شما، یه طوری بود که بهتون اعتماد کردم.با اینکه چندتا مرد دیگه ای که بهم زنگ زدن،فحش دادن و داغ کردن، اما شما عصبانی نشدین و آرومم کردین.همون موقع حس کردم نیاز دارم با یک بزرگتر حرف بزنم!یکی که مثل پدر واقعی باشه.بزرگ باشه نه اینکن هیکلش گنده شده باشه!» حس کردم پسرک باید خیلی رنج کشیده باشد که اینطور پخته و بزرگتر از سنش بنظر می آید. امین حدود ٢ ماه پیش فهمید مادرش، شروع به «تن فروشی» کرده است! مادرش که «یک تنه» سرپرستی او و خواهر کوچکترش را برعهده دارد و زن جوانی است که امین می گوید «زنی معصوم مثل یک فرشته» است.اما اگر شما جزو جمعیت پانزده میلیونی فقیر این مملکت نیستید، لابد اینجا و آنجا «شنیده اید» که در این سرزمین، «خط فقر» به چنان جایی رسیده که فرشته های بسیاری به تن فروشی مجبور شده اند! امین از روز اولی که مادرش بالاخره مجبور شد خودفروشی کند و به خانه دو پسر پولدار و نشئه رفت،خاطره سیاهی دارد.می گوید «خاطره سیاه»! و این ترکیبی نیست که یک بچه ١٢ ساله به کار ببرد، حتی اگر مثل او «باهوش و معدل عالی» باشد! اما غم، همیشه مادر شعر است.اندوه،مادر سخنانی است که گاه به شعر شبیه اند! و گاه خود شعرند..

امین گفت آن روز مادرش دیگر ناچار بود، زیرا «هیچ هیچ هیچ راهی برای سیر کردن من و خواهر ٨ ساله ام سراغ نداشت»!

مادر بیچاره و مستأصل،پیش از رفتن به خیابان و شروع فحشاء، حتی نماز هم خوانده بود و این طنز سیاه روزگار ماست. او کلی با خدایش حرف زده و نجوا کرده بود! شاید از خدا اجازه خواسته تا این گناه ناگزیر را انجام دهد! یا شاید پیشاپیش استغفار و توبه کرده! کسی نمی داند! شاید هم خدایش را سرزنش می کرده است!کاش می شد فهمید او با خدا چه ها گفته است؟ در شبی که قصد کرده برای نجات فرزندانش از زردی و گرسنگی، به آن عمل تن دهد.این سئوال بزرگ همیشه در ذهن من هست که او با خدا چه ها گفته است؟

بعد به قول امین با دلزدگی و اشکی که تمام مدت از بچه هایش پنهان می کرد،کمی به خودش رسید و خانه و خواهر کوچکتر را به امین سپرد و رفت! امین مطمئن شده بود مادرش تصمیم سخت و مهمی گرفته است.چون در آخرین نگاه،بالاخره خیسی چشمان مادر بیچاره را دید.

چند ساعتی گذشت. خواهرش خوابید ولی امین با نگرانی،چشم براه ماند: « حدود ١٢ شب مامانم کلید انداخت و اومد تو! ظاهرش خیلی کوفته و خسته تر از وقتای دیگه ای بود که برای پیدا کردن کار یا پول یا خریدن جنس قرضی بیرون می رفت و معمولا" سرخورده و خسته برمی گشت. مانتوش بوی سیگار می داد.مادرم هیچوقت سیگار نمی کشه.با اینکه نا نداشت،ولی مستقیم رفت حمام. رفتم روسری و مانتوشو بو کردم. مطمئن شدم لباسهاش بوی مرد میدن.از لای کیفش یه دسته اسکناس دیدم! با اینحال یکهو شرم کرده.از اینکه درباره مامان خوبم چنین فکر بدی کرده ام، خجالت کشیدم.گفتم شاید توی تاکسی،بوی سیگار گرفته باشد!گفتم شاید پولها را قرض کرده باشد! اما یکهو از داخل حمام،صدای ترکیدن یک چیز وحشتناک بلند شد. بغض مامان ترکید و های های گریه اش بلند شد...»
دو جوان که در آن شب، فقط به اندازه اجاره ٢ماه خانه خانواده امین، گراس و مشروب و مخدرمصرف کرده بودند،طبیعتا" آنقدرها جوانمرد نبودند که از یک «مادر مستأصل» بگذرند و او را بدون آزار و با اندکی کمک و امیدبخشی از این کار پرهیز دهند.

امین از آن شب که مادر را مجاب کرد با او صادق باشد و همه چیز را از او شنید،دنیای متفاوتی را پیش روی خود دید. بقول خودش این اتفاق،یک شبه پیرش کرد.او دیگر نه تمرکز درس خواندن دارد و نه دلزدگی و بدبینی،چیزی از شادابی یک نوجوان دوازده ساله برای او باقی گذاشته است.امین آینده ای بهتر از این برای خواهر کوچکش نمی بیند که روزی،به زودی، او نیز به تن فروشی ناگزیر شود.

چند بار؟ چند بار کبودی آزار مردان غریبه را روی بازوها و پای مادرش دیده باشد،کافی است؟ چند بار دیوانه شدن و به خروش آمدن مادرش را دیده باشد، کافی است تا چنان تصمیمی بگیرد؟ امین کلیه خود را به معرض فروش گذاشته است.اما می گوید تا می بینند بچه ام،پا پس می کشند و گواهی از بزرگترهایم می خواهند:«نه! اینطور نمی شه!»امین می خواهد بداند آیا می تواند کار بزرگتری بکند؟ کاری که مادر فرشته خو و خواهرکش را، برای همیشه از این منجلاب نجات بدهد؟

او واقعا" دارد تحقیق و بررسی می کند که آیا می تواند اعضای بدنش را تک به تک پیش فروش کند؟ و آیا می تواند به کسی اطمینان کند که امانتدارانه، بعد از مرگش، اعضایش را تک به تک به بیماران بفروشد و پولشان را بگیرد و با امانت داری به مادر و خواهرش بدهد؟و اینکه چگونه مرگی، کمترین آسیبی به اعضای قابل فروشش خواهد رساند؟ تصادف؟ سم؟ سیم برق؟

شاید برای یافتن آن فرد امانتدار، او حاضر شد راز بزرگش را بمن بگوید.منی که کشش درک انجام چنین کاری را از یک پسربچه نداشتم تا آنکه از نزدیک دیدم.و وقتی دیدم، آرزو کردم که ای کاش روزگار از شرم این واقعه، به آخر می رسید.
از او خواسته ام فرصت بدهد شاید فکری کنم.شاید راهی باشد.از وقتی که با حرفه ام آشناتر شده،اصرار دارد خودم این مسئولیت را قبول کنم و «وکیل بدن» او شوم! خودش این عبارت را خلق کرده. «وکیل بدن»! ذهن این پسر دوست داشتنی، سرشار از ترکیبهای تازه و کلمات بدیع و زیباست.

در شروع،سئوالم این بود که امین ١٢ ساله کی و چطور بغضش را فریاد خواهد زد؟ و حال می پرسم وقتی بغض او و امثال او ترکید،این جامعه ما چگونه جامعه ای خواهد شد؟و چه چیزی از آتش خشم فریاد او در امان می ماند؟ذهنم بیش از گذشته درگیر این نوع «بدن فروشی» شده و کار این پسر را، یک فداکاری «پیامبرانه» می دانم که پیام بزرگی برای همه ما و شما دارد.این روزها دایم دارم به راهها فکر می کنم.آیا راهی هست؟


مژدگانی برای یابنده طفل ما




طفلی به نام شادی، دیریست گمشده است






 با چشم های روشنِ براق


با گیسویی بلند به بالای آرزو





هرکس از او نشانی دارد



 ما را کند خبر



این هم نشان ما :


یک سو خلیج فارس - سوی دگر خزر




به یاد بزرگ مرد ایران زمین بهمن بیگی عزیز




به اجاقت قسم... آقای بهمن بیگی!

 

به اجاقت قسم که اجاقت خاموش نمی ماند.


نویسنده " به اجاقت قسم" که هفته پیش در باره او مطلبی نوشتم،


روز شنبه در آستانه روز معلم در منزل خویش در شیراز درگذشت...

 

نخستین بار که بهمن بیگی را دیدم. پیش از پیروزی انقلاب در آبان ماه سال 1356 در سالن دبیرستان عشایری بود. خوابگاه ما- خوابگاه دانشجویان تحصیلات تکمیلی- در فاصله چند قدمی دبیرستان عشایری بود. از خوابگاه که بیرون می آمدیم از روبروی قصابی" نواز قصاب" که می گذشتیم. دبیرستان عشایری پیدا بود. نواز قصاب داده بود با خط بسیار درشت به رنگ سرخ بر شیشه ی قدی قصابی اش بنویسند:


نواز قصاب فدایی شاهنشاه آریامهر!

 

در جمع دانشجویان خوابگاه ما شاهنشاه یک نفر طرفدار هم نداشت... رفتم سالن دبیرستان، برنامه نمایش ترجیع بند هاتف بود. هر بخش را یک دانش آموز عشایری از بر می خواند. با صدایی رسا، صاف و صیقل خورده...

 

صدا نبود موسیقی بود. هیچگاه ترجیع بند هاتف آن قدر زیبا و خوش در گوشم و بر دلم ننشسته بود. آقای بهمن بیگی با کت و شلوار خاکستری،  بسیار شیک که دکمه هاش بسته بود صف جلو نشسته بود. با شور و شعف به نمایش نگاه می کرد. آنها فقط دانش آموزان او نبودند، همه انگار فرزندان او بودند...شما تا به حال شنیده اید، رییس دبیرستانی تمام دانش آموزانش را با نام کوچک بشناسد، وقتی با دانش آموز صحبت می کند، نام پدر و مادرش را بداند. بپرسد: ها پسرم پای پدرت خوب شد؟ خواهرت عروس شده...

 

عشایر را ،ایل ها را مثل کف دستش بشناسد. کوه و دشت ها را، رودخانه ها را، صخره ها را...تاریخ ایل را، شهیدان ایل را...شگفت انگیز است اما واقعیت دارد، بهمن بیگی همین بود. بر صفحه طومار دلش که به درازای ازل بود، زندگی عشایر نقش شده بود. نقش عشق و مهر..

 

عشایر به کسی که فرزندی ندارد، می گویند اجاقش کور است.از سویی اجاق روشن نشانه زندگی ست. همان دودی که از پس اجاق با حلقه های خاکستری و نیلی به آسمان می رود، نشانه زندگی است...به اجاقت قسم...یعنی سوگند به جان بچه هایت...سوگند به زندگانیت...

 

شهری نیست که نتوانی گرمای حضور اجاق زندگی و فرزندان بهمن بیگی را احساس نکنی...

 

برای من بهمن بیگی فراتر از یک معلم و مربی و دوست بود. یک اکسیر بود که دوست داشتی آن اکسیر را به نگاهت، به زندگی ات بزنی...آن وقت زندگی رنگی و رونقی دیگر می گرفت.

 

در اتاق بزرگ خانه اش نشسته بودیم. بر صندلی های راحتی که با قالیچه های عشایری فرش شده بود. او برایمان حرف می زد. همان داستان های بخارای من ایل من... و یا داستان هایی که بعدا در کتاب های دیگرش منتشر شد. می بایست داستان را از زبان او بشنویم. با صدای او...

 

هر وقت بهمن بیگی را می دیدم، زیر لب می خواندم: صبغه الله و من احسن من الله صبغه...

 

رنگ آمیزی خداوند، و کدام کس از خداوند رنگ آمیزی اش نیکوتر است...واژه ها در دهان بهمن بیگی رنگ می گرفتند. پرواز می کردند.

 

این رنگ آمیزی واژه ها نشانی از جان رنگین او بود. پیراهن دختران عشایر را دیده اید؟ وقتی کنار نهری نقره ای  عشایر لباس هایشان را می شویند و بر سنگ ها زیر آفتاب می اندازند، این صحنه را هیچگاه شاهد بوده اید؟ وقتی کناره رود با گبه ها فرش می شود، دیده اید رنگ ها زیر آفتاب و یا حتی زیر باران چه می کنند؟ جان بهمن بیگی همانگونه رنگین بود. این رنگ که رنگ عشایر و رنگ خداست دگرگون نمی شود:

 

ور به صد پاره ام کنی زین رنگ

 

بنگردم که صبغه اللهم

 

نام بهمن بیگی نقش زندگی ، نقش ذهن و زبان عشایر شده  است، نقشی که   از یاد نمی رود. آنانی که او را می شناختند، چطور ممکن است صدای خنده اش و موسیقی صدایش و برق چشمانش و رنگ واژه هایش را از یاد ببرند.


سید عطاء الله مهاجرانی


( برای بانو : سکینه بهمن بیگی)



آیا بنظر شما همه زیبا هستند ؟




آیا همه زیبا هستند ؟


روزی یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید

استاد چگونه است که هر انسانی یک شغل و قیافه خاصی را زیبا و قشنگ می پندارد! یکی قد بلند و ابروی باریک را دوست دارد و دیگری ابروهای پرپشت و چشمان درشت را می پسندد و فردی دیگر به تیپ و قیافه کاملا متفاوتی دل می بندد. دلیل این همه تنوع در تفسیر زیبایی چیست؟

و از کجا بدانیم که همسر آرمانی ما چه شکل و قیافه ای دارد ! ؟

شیوانا پاسخ داد

موضوع اصلا شکل و قیافه نیست. موضوع خاطره خوش و اثرگذار و مثبتی است که آن شخص در زندگی کودکی و جوانی خود داشته است. همه اینها بستگی به این دارد که آن شخص یا اشخاصی که به انسان توجه داشته اند و با او صمیمی شده اند قیافه شان چه شکلی بوده است. در واقع وقتی انسان به چهره ای خیره می شود در لابلای رنگ چشم و شکل ابرو و اندام فرد محبت و شور و شوق و مسرتی را جستجو می کند که در ذهن خود قبل از آن از صاحب چنان هیبتی تجربه نموده و یا در خاطره اش حک شده است. انسان ها همه شبیه همدیگرند و هیچ کسی زیباتر از دیگری نیست

این ذهن ماست که در لابلای شکل و قیافه و رفتار و حرکات آدم ها به دنبال گمشده رویاهای خود می گردد و آن را به چشم زیبا و تیر مژگان ترجمه می کند

آنگاه شیوانا لختی سکوت کرد وسپس لبخندی زد و گفت

خوب در اطراف خود دقیق شوید! مردی را می بینید که از سرزمینی دور همسری را برای خود انتخاب کرده است. در چهره آن دختر دقیق شوید! می بینید که شباهت هایی غیر قابل انکار با همشهریان و اهل خانواده و فامیل آن مرد دارد

در واقع او این شباهت ها را در قیافه آن زن دیده است و همه خاطرات خوبی که در کودکی با صاحبان چنین مشخصاتی داشته را به یکباره در چهره ان زن دیده است و به او دلباخته است. برای همین است که زیبایی مورد اشاره دیگران برای شما عادی جلوه می کند و اهالی یک قبیله خاص ، اشخاص با شکل و قیافه ثابت و مشخصی را زیبا و جذاب می پندارند. در واقع هیچکس زیباتر از دیگری نیست. این خاطرات متصل به شکل و چهره و ادا و اطوار هاست که توهم تفاوت زیبایی را در ذهن ها ایجاد می کند

این مطلب رو بعد از یه بحث دلچسب

با یکی از دوستای مهربونو گلم گذاشتم

شما هم لطفا نظرتون رو بدین


آیا با شیوانا موافقید ؟


راه




نامم را پدرم انتخاب کرد!

نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم!

دیگر بس است!

راهم را خودم انتخاب خواهم کرد ...


هیچ دانی مسلمانی به چیست؟


واعظی پرسید از فرزند خویش


هیچ دانی مسلمانی به چیست؟


صدق و بی آزاری و خدمت به خلق


هم عبادت، هم کلید زندگیست


گفت زین معیار اندر شهرما


یک مسلمان هست


آن هم ارمنیست