پرواز عشق

بیاییم پرواز عشق را از پروانه بیاموزیم

پرواز عشق

بیاییم پرواز عشق را از پروانه بیاموزیم

به یاد بزرگ مرد ایران زمین بهمن بیگی عزیز




به اجاقت قسم... آقای بهمن بیگی!

 

به اجاقت قسم که اجاقت خاموش نمی ماند.


نویسنده " به اجاقت قسم" که هفته پیش در باره او مطلبی نوشتم،


روز شنبه در آستانه روز معلم در منزل خویش در شیراز درگذشت...

 

نخستین بار که بهمن بیگی را دیدم. پیش از پیروزی انقلاب در آبان ماه سال 1356 در سالن دبیرستان عشایری بود. خوابگاه ما- خوابگاه دانشجویان تحصیلات تکمیلی- در فاصله چند قدمی دبیرستان عشایری بود. از خوابگاه که بیرون می آمدیم از روبروی قصابی" نواز قصاب" که می گذشتیم. دبیرستان عشایری پیدا بود. نواز قصاب داده بود با خط بسیار درشت به رنگ سرخ بر شیشه ی قدی قصابی اش بنویسند:


نواز قصاب فدایی شاهنشاه آریامهر!

 

در جمع دانشجویان خوابگاه ما شاهنشاه یک نفر طرفدار هم نداشت... رفتم سالن دبیرستان، برنامه نمایش ترجیع بند هاتف بود. هر بخش را یک دانش آموز عشایری از بر می خواند. با صدایی رسا، صاف و صیقل خورده...

 

صدا نبود موسیقی بود. هیچگاه ترجیع بند هاتف آن قدر زیبا و خوش در گوشم و بر دلم ننشسته بود. آقای بهمن بیگی با کت و شلوار خاکستری،  بسیار شیک که دکمه هاش بسته بود صف جلو نشسته بود. با شور و شعف به نمایش نگاه می کرد. آنها فقط دانش آموزان او نبودند، همه انگار فرزندان او بودند...شما تا به حال شنیده اید، رییس دبیرستانی تمام دانش آموزانش را با نام کوچک بشناسد، وقتی با دانش آموز صحبت می کند، نام پدر و مادرش را بداند. بپرسد: ها پسرم پای پدرت خوب شد؟ خواهرت عروس شده...

 

عشایر را ،ایل ها را مثل کف دستش بشناسد. کوه و دشت ها را، رودخانه ها را، صخره ها را...تاریخ ایل را، شهیدان ایل را...شگفت انگیز است اما واقعیت دارد، بهمن بیگی همین بود. بر صفحه طومار دلش که به درازای ازل بود، زندگی عشایر نقش شده بود. نقش عشق و مهر..

 

عشایر به کسی که فرزندی ندارد، می گویند اجاقش کور است.از سویی اجاق روشن نشانه زندگی ست. همان دودی که از پس اجاق با حلقه های خاکستری و نیلی به آسمان می رود، نشانه زندگی است...به اجاقت قسم...یعنی سوگند به جان بچه هایت...سوگند به زندگانیت...

 

شهری نیست که نتوانی گرمای حضور اجاق زندگی و فرزندان بهمن بیگی را احساس نکنی...

 

برای من بهمن بیگی فراتر از یک معلم و مربی و دوست بود. یک اکسیر بود که دوست داشتی آن اکسیر را به نگاهت، به زندگی ات بزنی...آن وقت زندگی رنگی و رونقی دیگر می گرفت.

 

در اتاق بزرگ خانه اش نشسته بودیم. بر صندلی های راحتی که با قالیچه های عشایری فرش شده بود. او برایمان حرف می زد. همان داستان های بخارای من ایل من... و یا داستان هایی که بعدا در کتاب های دیگرش منتشر شد. می بایست داستان را از زبان او بشنویم. با صدای او...

 

هر وقت بهمن بیگی را می دیدم، زیر لب می خواندم: صبغه الله و من احسن من الله صبغه...

 

رنگ آمیزی خداوند، و کدام کس از خداوند رنگ آمیزی اش نیکوتر است...واژه ها در دهان بهمن بیگی رنگ می گرفتند. پرواز می کردند.

 

این رنگ آمیزی واژه ها نشانی از جان رنگین او بود. پیراهن دختران عشایر را دیده اید؟ وقتی کنار نهری نقره ای  عشایر لباس هایشان را می شویند و بر سنگ ها زیر آفتاب می اندازند، این صحنه را هیچگاه شاهد بوده اید؟ وقتی کناره رود با گبه ها فرش می شود، دیده اید رنگ ها زیر آفتاب و یا حتی زیر باران چه می کنند؟ جان بهمن بیگی همانگونه رنگین بود. این رنگ که رنگ عشایر و رنگ خداست دگرگون نمی شود:

 

ور به صد پاره ام کنی زین رنگ

 

بنگردم که صبغه اللهم

 

نام بهمن بیگی نقش زندگی ، نقش ذهن و زبان عشایر شده  است، نقشی که   از یاد نمی رود. آنانی که او را می شناختند، چطور ممکن است صدای خنده اش و موسیقی صدایش و برق چشمانش و رنگ واژه هایش را از یاد ببرند.


سید عطاء الله مهاجرانی


( برای بانو : سکینه بهمن بیگی)



نظرات 2 + ارسال نظر
یه دوست دوشنبه 20 اردیبهشت 1389 ساعت 10:20

سلام دوست خوبم
خیلی زیبا بود چند بار خوندمش و هربار بیشتر مشتاقش بودم
می دانم باور می کنی یکی از خوشایند ترین منظره هایی که می بینم دین زندگی ساده و پاک عشایر است زندگی سر شار از رنگ که هر کدام یکرنگی را می آموزد
تلاش و لذت از تمام داشته ها
خیلی دوست دارم بتونم چند روزی بینشان زندگی کنم اما تا به حال دوست عشایر نداشتم...

یا حق تا بعد
روانش شاد

سلام

درسته اما نباید از نظر دور داشت که چه سختی ها و مرارتی هم در دل این زندگی پر از رنگ و بی رنگ و ریا نهفته است - من و همراهم مدتی زندگی اونهارو تعقیب می کردیم چون تز کارشناسی ارشد همراهم در مورد ایل قشقایی تیره ی شبانکاره بود - در اون مدت تونستیم کمی با اونها انس بگیریمو و از نزدیک با رسوم و مسلکشون آشنا بشیم - روزگار خوبی بود - یادشون بخیر...............

ذوالفقار پنج‌شنبه 20 خرداد 1389 ساعت 20:06

سلام دوست عزیز
راستش من مثل خیلی های دیگه جناب بهمن بیگی را نمی شناختم ولی وقتی یه فیلم از بزرگداشتش دیدم و رفتار دانش آموزانشو با اون دیدم ،واقعا تحت تأثیر قرار گرفتم و از شما تشکر می کنم که این مطلب را در اینجا گذاشتید فکر می کنم یکی از قشنگ ترین کارها رو شما انجام دادید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد