پرواز عشق

بیاییم پرواز عشق را از پروانه بیاموزیم

پرواز عشق

بیاییم پرواز عشق را از پروانه بیاموزیم

فقر چیست ؟


فقر


می خواهم  بگویم ......


فقر  همه جا سر می کشد .......


فقر ، گرسنگی نیست .....    


فقر ، عریانی  هم  نیست ......


فقر ،  گاهی زیر شمش های طلا خود را پنهان می کند .........


فقر ، چیزی را  " نداشتن " است ،


ولی  ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست  .......


فقر ، ذهن ها را مبتلا می کند .....


فقر ، بشکه های نفت را در عربستان ، تا  ته  سر می کشد .....


فقر  ،  همان گرد و خاکی است که


بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ......


فقر ،  تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌


که روزنامه های برگشتی را خرد می کند ......


فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که


روی آن یادگاری نوشته اند .....


فقر ، پوست موزی است که


از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته می شود .....


فقر ،  همه جا سر می کشد ........


فقر ، شب را " بی غذا  " سر کردن نیست ...


فقر ، روز را  " بی اندیشه"   سر کردن است ... 



آیا تو خود بر خود امیری ؟



مورچه ای بر صفحه کاغذی می رفت. از نقش ها و خط هایی که بر آن بود حیرت کرد؛ آیا این نقش ها را خود کاغذ آفریده است یا از جایی دیگر است؟


در این اندیشه بود که ناگاه قلمی بر کاغذ فرود آمد و نقشی دیگر گذاشت. مور دانست که این خط و خال از قلم است، نه از کاغذ. نزد مورچگان دیگر رفت و گفت: مرا حقیقتی آشکار شد.
گفتند: کدام حقیقت؟


گفت: بر من کشف شد که کاغذ از خود نقشی ندارد و هر چه هست
از گردش قلم است. ما چون سر به زیر داریم فقط صفحه می بینیم؛ اگر سر برداریم و به بالا بنگریم قلمی روان خواهیم دید که می چرخد و نقش و نگار می آفریند.


در میان مورچگان، یکی خندید. سبب را پرسیدند.
گفت: این کشف بزرگ را من نیز کرده بودم؛ لیک پس از عمری گشت و گذار روی صفحات  دانستم که آن قلم نیز اسیر دستی است که او را می چرخاند و به هر سوی می گرداند. انصاف بده که کشف من عظیم تر و شگفت تر است


همگان اقرار دادند به بزرگی کشف وی. او را بزرگ خود شمردند و سلطان عارفان و رئیس فیلسوفان خواندند؛ چون تا کنون می پنداشتند که نقش از کاغذ است و اکنون علم یافتند که آفریدگار نقش ها نه کاغذ و نه قلم است، بلکه آن دو خود اسیر دیگری اند


این بار موری دیگر گریست. موران سبب گریه اش را پرسیدند. گفت: عمری بر ما گذشت تا دانستیم که نقش را قلم می زند، نه کاغذ. اکنون بر ما معلوم شد که قلم نیز اسیر است، نه امیر. ندانم که آیا آن امیری که قلم را می گرداند به واقع امیر است، یا او نیز اسیر امیر دیگری است و این اسیران کی به امیری می رسند که او را امیر نیست ؟!



زودتر راه بیفت



کاش می دانستی


بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت


من چه حالی بودم


خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید


پلک دل باز پرید

من سراسیمه به دل بانگ زدم


آفرین قلب صبور


زود برخیز عزیز


جامه تنگ در آر


وسراپا به سپیدی تو درآ.


وبه چشمم گفتم:


باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟


که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است!


چشم خندید و به اشک گفت برو


بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه.


و به دستان رهایم گفتم:


کف بر هم بزنید


هر چه غم بود گذشت.


دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده!


وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکند

 

خاطرم راگفتم:


زودتر راه بیفت


هر چه باشد بلد راه تویی.


ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی


بغض در راه گلو گفت:


مرحمت کم نشود


گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست.


جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم


پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم


و به لبها گفتم:


 خنده ات را بردار 


 دست در دست تبسم بگذار 


و نبینم دیگر

 

که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی

 

مژده دادم به نگاهم گفتم:


نذر دیدار قبول افتادست

 

 ومبارک بادت 


وصل تو با برق نگاه

 

و تپش های دلم را گفتم:


اندکی آهسته

 

 آبرویم نبری 

 

پایکوبی ز چه برپا کردی


نفسم را گفتم:


جان من تو دگر بند نیا 

 

اشک شوقی آمد 


تاری جام دو چشمم بگرفت


و به پلکم فرمود:

 

همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه 


پای در راه شدم

 

دل به عقلم می گفت:


من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد


هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی 

 

من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند


و مرا خواهد دید

 

عقل به آرامی گفت:

 

من چه می دانستم 


من گمان می کردم 

 

دیدنش ممکن نیست 


و نمی دانستم 


بین من با دل او صحبت صد پیوند است


سینه فریاد کشید:


حرف از غصه و اندیشه بس است 


به ملاقات بیندیش و نشاط 


آخر ای پای عزیز 


قدمت را قربان 


تندتر راه برو 

 

طاقتم طاق شده


چشمم برق می زد


اشک بر گونه نوازش می کرد


لب به لبخند تبسم می کرد


دست بر هم می خورد  

 

مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید


عقل شرمنده به آرامی گفت:


راه را گم نکنید

 

خاطرم خنده به لب گفت نترس 


نگران هیچ مباش 


سفر منزل دوست کار هر روز من است


عقل پرسید :؟ 


دست خالی که بد است 


کاشکی...


سینه خندید و بگفت:


دست خالی ز چه روی !؟ 


این همه هدیه کجا چیزی نیست!


چشم را گریه شوق 


قلب را عشق بزرگ 


روح را شوق وصال 


لب پر از ذکر حبیب 


خاطر آکنده یاد...

 



فروغ

 

 


بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،


هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم.

 

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش،

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم


پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا.

 

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب،

بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا.

 

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع،

بر رویمان ببست به شادی در بهشت.

 

او می گشاید … او که به لطف و صفای خویش،

گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت.

 

توفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست،

کوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم.

 

چون سینه جای گوهر یکتای راستیست،

زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم.

 

مائیم ما که طعنه زاهد شنیده ایم،

مائیم … ما که جامه تقوی دریده ایم؛

 

زیرا درون جامه بجز پیکر فریب،

زین هادیان راه حقیقت، ندیده ایم!


آن آتشی که در دل ما شعله می کشید،

گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود؛

 

دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق،

نام گناهکاره رسوا ! نداده بود.

 

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان،

در گوش هم حکایت عشق مدام! ما.

 

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

 

ثبت است در جریده عالم دوام ما



دعای مادر تِرِزا


دعای مادر تِرِزا



ای کاش امروزمان پر از صلح و آرامش باشد.

 

ای کاش به خدا آنچنان باور داشته باشید که


چرایی برای آنچه هستید به میان نیاورید.

 

ای کاش پیامدهای بیکرانی را که


زاییدهَ دعا کردن است را از خاطر نمی بردید.

  

ای کاش از نعماتی که دریافت می دارید


استفاده کنید و عشقی که نصیب تان می شود را


به دیگران منتقل کنید


ای کاش گنجایش دانستن این مطلب که


فرزند خدا هستید را داشته باشید.


بگذارید این حضور در مغز استخوان تان جاری شود،


به روح تان اجازه دهید


آواز بخواند،


پایکوبی کند


ستایش کند


و عشق بورزد



برهنه خوشحال


برهنه خوشحال



پاسبان مردی به راهی دید و گفتا کیستی ؟

گفت : فردی بی خیال و فارغ و آزاده ام



گفت : از بهر چه می رقصی و بشکن می زنی ؟

گفت : چون دارای شور و شوق فوق العاده ام


گفت : اهل خاک پاک اصفهانی یا اراک ؟


گفت : اهل شهر آباد و خوش آباده ام



گفت : خیلی شاد هستی ، باده لابد خورده ای

گفت : هم از باده خور بیزارم ، هم از باده ام



گفت : از جام وصال نازنینی سرخوشی ؟

گفت : از شهوت پرستی هم دگر افتاده ام


گفت : پس شاید قماری کرده ای ، پولی برده ای 


گفت : من در راه برد و باخت پا ننهاده ام



گفت : پولی از دکان یا خانه ای کش رفته ای ؟

گفت : دزدی هم نمی چسبد به وضع ساده ام



گفت : آخر هیچ سرگرمی نداری روز و شب ؟

گفت : سرگرم نمازو سجده و سجاده ام



گفت : لابد ثروتی داری و دلشادی به پول ؟

گفت : من مستضعف و مسکین مادر زاده ام



گفت : آیا راستی آهی نداری در بساط ؟

گفت : خود پیداست این از وصله ی لباده ام



گفت : گویا کارمند ساد ه ای یا کارگر ؟

گفت : بیکارم ولی از بهر کار آماده ام 



گفت : بیکاری و بی پولی ؟ پس این شادی ز چیست ؟!


گفت : یک زن داشتم ، اینک طلاقش داده ام

 






بهشت کجاست ؟



بهشت کجاست؟



نظر شما چیست ؟



81 درصد آمریکایی ها و 51 درصد بریتانیایی ها به وجود بهشت اعتقاد دارند.

اما سوالی که اینجا مطرح است این است که بهشت چه شکلی است ؟

در طول تاریخ بیشتر کسانی که به بهشت اعتقاد داشته اند

آن را غیر قابل توصیف خوانده اند!

از نظر نگارنده شکل بهشت در طول تاریخ متغییر بوده است.

"تو بگو بهشت چه شکلی است تا من بگویم در زندگی چه چیزی کم داری".

هر قومی بهشت را مطابق ایده ال های خود می بیند.

پیروان قرآن و انجیل معمولا در مناطق خشک و کم باران زندگی کرده اند بنابراین بهشت آنان مملو از رودخانه های جاری است و در آنجا همیشه بهار است.

بهشت مردمان آفریقا (که همیشه در بند و بردگی هستند)

سرزمین آزادی است که در آن همه با هم برابرند.

مسلمانان نیز معمولا در جوامعی بزرگ شده اند که از لحاظ جنسی همیشه در مضیقه بوده اند بنابراین در بهشت 72 حوری انتظار آنان را می کشد.

در کتیبه به جای مانده از بابل آمده است که یکی از اساطیر در جستجوی زندگی ابدی بود ندایی آمد که به دنبال چه هستی بهشت همین جاست.


از زندگی ات لذت ببر.

فرزندانت را دوست به دار،

همسرت را در آغوش بگیر

و از بودن با او لذت ببر.



مدرسه ای می سازیم



در مجالی که برایم باقیست 


باز همراه شما مدرسه ای می سازیم


که در آن همواره اول صبح 


به زبانی ساده 


مهر تدریس کنند 


و بگویند خدا 


خالق زیبایی 


و سراینده ی عشق 


آفریننده ماست


مهربانیست که ما را به نکویی 

دانایی 

زیبایی 

و به خود می خواند 

جنتی دارد نزدیک ، زیبا و بزرگ

دوزخی دارد

به گمانم

کوچک و بعید 

در پی سودایی ست 

که ببخشد ما را 

و بفهماندمان

ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست
 
در مجالی که برایم باقیست

باز همراه شما مدرسه ای می سازیم 

که خرد را با عشق 

علم را با احساس 

و ریاضی را با شعر 

دین را با عرفان 

همه را با تشویق تدریس کنند 

لای انگشت کسی 

قلمی نگذارند 

و نخوانند کسی را حیوان 

و نگویند کسی را کودن 

و معلم هر روز 

روح را حاضر و غایب بکند
 
و به جز از ایمانش 

هیچ کس چیزی را حفظ نباید بکند 

مغز ها پر نشود چون انبار 

قلب خالی نشود از احساس 

درس هایی بدهند 

که به جای مغز ، دل ها را تسخیر کند 

از کتاب تاریخ 

جنگ را بردارند 

در کلاس انشا 

هر کسی حرف دلش را بزند
 
غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند 

تا ، کسی بعد از این 

باز همواره نگوید:"هرگز"

و به آسانی هم رنگ جماعت نشود 

زنگ نقاشی تکرار شود 

رنگ را در پاییز تعلیم دهند 

قطره را در باران

موج را در ساحل 

زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه 

و عبادت را در خلقت خلق
 
کار را در کندو 

و طبیعت را در جنگل و دشت 

مشق شب این باشد 

که شبی چندین بار 

همه تکرار کنیم :

عدل

آزادی

قانون

شادی

امتحانی بشود 

که بسنجد ما را 

تا بفهمند چقدر 

عاشق و آگه و آدم شده ایم
 
در مجالی که برایم باقیست 

باز همراه شما مدرسه ای می سازیم

که در آن آخر وقت 

به زبانی ساده 

شعر تدریس کنند 

و بگویند که تا فردا صبح 

خالق عشق نگهدار شما



مجتبی کاشانی



بیژن سمندر

 

بیژن سمندر سرآینده اشعار شیرازی

 

شُومُو


1- شُومُو٬ یـِی هُو اَز اینا کِردی کِه چه ؟
  
                       تَرکِ دوس و آشنا کِردی کِه چه ؟

2- شُومُو٬ اِنگار مَنو یادِت نَمیاد 

                         پیشِ من پُـشـتِـتـو را کِـردی کِه چه ؟

3- شُومُو٬ شیرازو چـِـشات اَلـُو زده 

                        ایکارارو - ایوَرا - کِردی کِه چه ؟

4- شُومُو، من تو شاچراغ بَس میشینم 

                       کارِ بی رضُوی خدا کِردی کِه چه ؟

5- شُومُو٬ مُشـتُـلُـقچی مُـشـتُـلُـق میخواد

                       آیِه وایَه م تو کوچا کِردی کِه چه ؟

6- شُومُو٬ یـِی بارگی مَنو بُکـُش بُرو 

                       روزُمو ایطُو سیا کِردی کِه چه ؟

7-شُومُو٬ غم داشت تو دلُم گوروک میشد 

                      تی شو وَر دُوشتی و وا کِردی کِه چه ؟

8- شُومُو٬ اَی ما رُو میخـُوی وِل بُکـُنی 

                      نذرِ سِید ابوالوفا کِردی کِه چه ؟

9- شُومُو٬ اشکِ چـِش ما - وَواری - بود 

                      تو به مردم تَرِشا کِردی کِه چه ؟

10- شُومُو٬ تــِلــّـهِ بُختونی گـَردَنِته 

                      یی هَمه سِتم به ما کِردی کِه چه ؟

11- شُومُو٬ نازتو سمندر میخرید 

                     دوسی بُو* - جُـلُـنـبُـرا - کِردی کِه چه ؟

 


***




 واژه های این شعر:

 

شُومُو: شما – این شما که از اختصاصات لهجه ی شیرازی است با –شما-ی دوم شخص جمع فرق دارد و به جای دوم شخص مفرد «تو» در مقام دادخواهی یا تند و صریح صحبت کردن استعمال می شود و جنبه ی خطاب دارد با اندکی جسارت و توهین، در انگلیسی برای همین منظور –Hey You- به کار می رود. گاهی «اوی شومو» هم گفته می شود، معنی تقریبی آن چنین است: (با تو هستم...)

 

بیت 1-       یـِی هُو Yey-hov: یکباره – ناگهانی


بیت 1-       اَزینا: اصل آن – از اینهاست و باز از مصطلحات لهجه ی شیرازی است


و برای لغتی که در خاطرشان نیست به کار می رود.


بیت1-       کِه چه؟: که چی؟


بیت 2-       پُشتِتو را کِردی: پشتت را راه کردی، به من پشت کردی


بیت 3-       اَلُو alov (واو ملفوظ است): آتش شعله ور


بیت 3-       ایکارا: این کارها (ایوَرا: این ورها،این اطراف)


بیت 5-       مُشتُلُقچی Moštoloq-či: مژده رسان، پیک خوش پیام (مُشتُلُق: انعام)


بیت 5-       آیه وایه âye-vâye: آواره، سرگردان


بیت 7-       گوروک Guruk (گوروک نخ): بسته نخ، گوله نخ (غیر از کلاف نخ است)


در ترکی -تـُپ- به ضم ت می گویند که ریشه آن همان توپ است


بیت 7-       تی Ti: نوک


بیت 8-       اَی ay (به فتح الف): اگر


بیت 8-       سِید ابوالوفا: پیری است مقدس که آرامگاهش در خیابان نادر نزدیک خیابان 


لطفعلیخان زند است. می گویند مرید حافظ بوده و بسیار مورد علاقه ی حافظ. در اشعار حافظ به 


ایشان اشاره شده:


 وفا از خواجگان شهر با من،   کمال دولت و دین؛ بوالوفا کرد.


بیت 9-       وَواری Vavâri (به فتح واو اول): عاریه


بیت 9-       تَرِشا (کردن) Tarešâ: قطرات آب پاشیدن روی کسی (ریشه آن ترشح است)


بیت 10-      تِـلِـّه بُختونی Telle-Boxtuni (به کسر ت، تشدید لام و ضم ب): تله بهتانی، بهتان


بیت 11-      جُلُنبُر Jolonbor (به ضم ج و ل و ب): بی سر و پا






 

 

۱- ای شهر شاعر پَروَرو، شیراز از گل بهترو!

                        کو شاعرو؟ کو دلبرو؟ کو ساقیو؟ کو ساغرو؟


۲- کو رقص و نغمه‌ی بیدگونی؟ کو دشتی و دشتسونی؟

                        کو او جلال و شکرو؟ کو مطرب و افسونگرو؟


۳- کو پَرگلو؟ کو بُـلـبُـلـو؟ کو دشت یاسم و سمبلو؟

                       کو نهر آبو؟ کو پُـلو؟ کو زمزمه‌ی شاخِه‌ی تـَرو؟


۴- جُمعوی تابسون داغ و داغ، شیرازیوی با هم ایاغ،

                      دلخوش زیر بنگاه تو باغ، یار یی برو ، تار ئو برو!


۵- پُوی ساز دَسَک می‌زدن، فـلای پــِلـِنـگــَک می‌زدن،

                      از شوق، شافتک می‌زدن، هم پسرو، هم دخترو.


۶- عجب کــَلـَک بود اکـبـرو، لـُوی گـُلشاخه‌ی نیلوفرو،

                      داد نمره شو به دخترو، کلکو برد کل اکبرو!


۷- باغ ارم، باغ صفا، باغ خلیلی، دلگشا،

                    پُر بود باغوی شهرما، از عطر عاشق پـَروَرو،


۸- ای شهر از عالم سـَرُو، شیراز چون گل پَرپَرو،

                   کو عاشقت عاشقترو؟ کو بیژن سمندرو؟



***



واژه های این شعر:

 

از گل بهترو = آنکه از گل بهتر است.

 

توضیح: شیرازی ها همیشه یه "و" به بعضی از واژه هاشون اضافه می کنن. این یکی از مشخصه های زبان شیرازی هم هست. بیژن سمندر با توانایی فوق العاده یی این غزل زیبا و با احساس را طوری سروده که در اکثر واژه ها همان "واو" معروف شیرازیا گنجونده شده. پس اکثر واژه ها همون واژه های عامیانه هستند با این تفاوت که یک "و" به آخر آنها آمده و معمولا در بعضی جاها کلمه را بصورت فعل درآورده.






بیت ۱ ـ            شاعر پَروَرو = پرورش دهنده شاعر


بیت 2 - بیدگونی bidgouni: از ردیفهای آواز محلی شیرازی است


دشتی: دشتستانی است از آوازهای دشتستان و شیراز و با دستگاه دشتی که از آوازهای 


دستگاه شور است و آن با دشتی تهران که می خوانند فرق دارد.


جلال و شکر: دو تن از نوازندگان معروف شیرازند


(جلال چش بالو _چشم بالا= تار __ و "شکر" = ضرب و آواز)

 

بیت 3 -  یاسم Yasm: یاس


بیت ۴ ـ            جُمعوی = جمعه های، روزهای جمعه


بیت 4-  بنگاه Bongaah: بهترین جای باغ که معمولا سایبانی از درختهای تنومند دارد


و اطرافش هم جوی آب می گذرد.


احتمالا ریشه اش بُنه گاه است یعنی محلی که بار و بنه را می گذراند و اطراق می کنند.


(در گویش کرمانی نیز بنگاه تقریبا با همین معنی وجود دارد)


بیت ۴ ـ            یی برو = این طرف - این سو ***  ئــُوبرو = اون طرف - آن سو


بیت ۵ ـ            پوی = پای  *** دسک = دستک، دست زدن *** فلای = همینطوری، رو هوا


                     پلنگـک = بشکن *** شافتک = سوت


بیت ۶ ـ            لوی = لای، میان


 کل اکبر = کربلایی اکبر(احتمالا از دوستان بیژن سمندر).


در این مصراع کل اکبر با (کلک بر: برنده کلک) صنعت جناس لفظ است.

 



سلامی برای شروع



سلام ای ابر


سلام ای باران


سلام ای آسمان پر داستان


سلام ای ستارگان خاموش


سلام ای خورشید پر نور


سلام ای شما که ما را می نگرید


سلام ای شما که ما را به قضاوت نمی نشینید


سلام ای پرندگانی که فقط از ما می ترسید


سلام ای هوای گذرنده از ما


سلام بر همه ی شما که فقط بفکر خدمت به دیگرانید


و


سلام به ما که فقط در فکر استفاده ی هر چه بیشتر از دیگرانیم

.

.

.

.

یه چند تا شوخی با اصفهونیااااا



اصفهونیا



به یه اصفهانی می گن اگه سردت شد چیکار می کنی؟


می گه میرم بغل بخاری


می گن اگه خیلی سردت شد چی؟


می گه میرم به بخاری نزدیک تر میشم


می گن اگه خیییلی سردت شد چی ؟


میگه میرم به بخاری می چسبم


می گن اگه خیییییلی خیییلی سردت شد چی؟


می گه میرم بخاری رو روشن می کنم

 




تحقیقات نشون داده اصفهانیها فقط


در 22 روز سال رشد می کنند


دهه اول محرم + دوازده روز اول عید

 




دختر اصفهانیه به دوست پسرش می گه


شب بیا خونمون, اگر موقعیت خوب بود یه


سکه می اندازم پایین. شب می شه و پسره میاد.


دختر یه سکه ازپنجره میندازه بیرون ولی


هرچقدر منتظر میشه پسر نمیاد,


میاد دم پنجره بهش میگه پس چرا نمیای بالا


پسر میگه دارم دنبال سکه می گردم,


دخترمیگه بیا بالا بهش کش بسته بودم


سکه الان تو دستمه

 



 

یه روز یه اصفهانیه داشته روی خودش آب یخ می ریخته.


یکی می بیندش و ازش می پرسه


چرا همچین کاری می کنی؟


میگه می خوام سرما بخورم. یارو میگه چرا؟


میگه آخه یه پنیسیلین تو خونه دارم,


داره تاریخ مصرفش می گذره

 




 

میگن توی اصفهان همه کاندیدها


برای اینکه صرفه جویی کنن پوستر تبلیغاتی


چاپ نکرده بودن و هر روز از یه درختی آویزون می شدن

 



 

اصفهانیه داشته نوار روضه گوش میداده


میزنه آخر نوار ببینه شام میدن یا نه



 

 

خوشحالی چیست ؟



حرکت کنیم و منتظر نباشیم که باد چیزی با خود بیاورد 


آن کس که با داشته های خوب خود خوشحال نیست،


با برآورده شدن آرزوهایش نیز خوشحال نخواهد شد.