شب یلدا یا «شب چله» نخستین شب زمستان و درازترین شب سال است و فردای آن با دمیدن خورشید، روزها بزرگ تر شده و تابش نور ایزدی افزونی می یابد. این بود که ایرانیان باستان، آخر پاییز و آغاز زمستان را شب زایش مهر یا زایش خورشید می خواندند و برای آن جشن بزرگی بر پا می کردند. این جشن در ماه پارسی «دی» می باشد که نام آفریننده در زمان های پیش از زرتشتیان بوده است که سپس به نام آفریننده نورخوانده شد، همان که در زبان انگلیسی "day"خوانده می شود. یلدا و جشنهای مربوطه که در این شب برگزار می شود،یک سنت باستانی است. یلدا یک جشن آریایی است و پیروان میتراییسم آن را از هزاران سال پیش در ایران برگزار می کرده اند. یلدا روز زایش میترا یا مهر (خورشید) است. این جشن به اندازه زمانی که مردم فصول را تعیین کردند کهن است.
هر جا که باشی می تونی صدای پای عشق رو بشنوی
باید بری رو موجش ، قد تاپ تاپ قلبت
اونوقت ، اگه بتونی تیکه های قلب ها رو بهم بچسبونی
می تونی آخر عشق رو هم ببینی .
می دونم اگه به اندازه ی لحظه ای
تو هر قلبی زندگی کنم
می تونم عاشق ترین عاشق دنیا بشم
به فرشته ها بگو که درها رو باز کنن
فرشته هایی که تو قلب ها زندگی می کنن
فرشته ی تو
فرشته ی او
فرشته های ساکن تمام قلب های دنیا ......
من می خوام عاشق ترین عاشق دنیا بشم
عاشق همه ی مردم دنیا .........
اسماعیل تو کیست؟
عید قربان که پس از وقوف در عرفات(مرحله شناخت)
و مشعر(محل آگاهی و شعور)
و منا(سرزمین آرزوها، رسیدن به عشق)
فرا مى رسد، عید رهایى از تعلقات است.
رهایى از هر آنچه غیرخدایى است.
در این روز حج گزار، اسماعیل وجودش را،
یعنى هر آنچه بدان دلبستگى دنیوى پیدا کرده را قربانى مى کند
تا سبکبال شود.
اکنون در منایی، ابراهیمی، و اسماعیلت را
به قربانگاه آورده ای اسماعیل تو کیست؟چیست؟مقامت؟آبرویت؟
موقعیتت، شغلت؟ پولت؟ خانه ات؟ املاکت؟ ... ؟
این را تو خود می دانی، تو خود آن را، او را – هر چه هست
و هر که هست باید به منا آوری و برای قربانی، انتخاب کنی،
من فقط می توانم نشانیهایش را به تو بدهم:
آنچه تو را، در راه ایمان ضعیف می کند،
آنچه تو را در "رفتن"، به "ماندن" می خواند،
آنچه تو را، در راه "مسئولیت" به تردید می افکند،
آنچه تو را به خود بسته است و نگه داشته است،
آنچه دلبستگی اش نمی گذارد تا " پیام" را بشنوی،
تا حقیقت را اعتراف کنی، آنچه ترا به "فرار" می خواند.
آنچه ترا به توجیه و تاویل های مصلحت جویانه می کشاند،
و عشق به او، کور و کرت می کند؛
ابراهیمی و "ضعف اسماعیلی" ات، ترا بازیچه ابلیس می سازد.
در قله بلند شرفی و سراپا فخر و فضیلت،
در زندگی ات تنها یک چیز هست که برای بدست آوردنش،
از بلندی فرود می آیی، برای از دست ندادنش،
همه دستاوردهای ابراهیم وارت را از دست می دهی،
او اسماعیل توست، اسماعیل تو ممکن است یک شخص باشد،
یا یک شیء،یا یک حالت،یک وضع،و حتی، یک " نقطه ضعف !!! "
زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکی که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتن آن را از بین می برد
زندگی هر چه را که بخواهی همان را به تو می دهد چشمانت را باز کن دلت را بیدار کن رویاهایت را صدا کن
به تو و عشق تو ایمان دارم من اگر روح پریشان دارم گله از بازی دوران دارم به تو و عشق تو ایمان دارم در غمستان نفسگیر، اگر نفسم می گیرد آرزو در دل من متولد نشده، می میرد یا اگر دست زمان درازای هر نفس جان مرا می گیرد دل گریان، لب خندان دارم به تو و عشق تو ایمان دارم من اگر پشت خودم پنهانم من اگر خسته ترین انسانم به وفای همه بی ایمانم دل گریان، لب خندان دارم به تو و عشق تو ایمان دارم
من اگر غصه هزاران دارم
دل گریان،لب خندان دارم
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:
نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که
بتواند مرا معالجه کند.
تمام آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببیند
چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت:
فکر کنم میتواند شاه را معالجه کنم.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.
شاه پیکهایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند
آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد ،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب ،
پسر شاه از کنار کلبهای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید
یک نفر دارد چیزهایی میگوید.
شکر خدا که کارم را تمام کردهام.
سیر و پر غذا خوردهام و میتوانم دراز بکشم و بخوابم!
چه چیز دیگری میتوانم بخواهم؟
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که
پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیکها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!
لئو تولستوی