پرواز عشق

بیاییم پرواز عشق را از پروانه بیاموزیم

پرواز عشق

بیاییم پرواز عشق را از پروانه بیاموزیم

ایرج میرزای این زمان و آن زمان



گویند     مرا  چو   زاد     مادر                      پستان به دهان گرفتن  آموخت

شب ها   بر ِ  گاهواری      من                      بیدار نشست  و  خفتن  آموخت

دستم  بگرفت  و پا  به  پا  برد                       تا شیوه ی  راه  رفتن  آموخت

یک حرف و دو حرف بر زبانم                       الفاظ  نهاد    و  گفتن   آموخت

لبخند    نهاد     بر    لب    من                       بر غنچه ی گل شکفتن آموخت

پس هستی من ز هستی  اوست                     تا هستم وهست  دارمش دوست



( ایرج میرزا)



ایرج میرزای قرن 21


گوینــــــــد مرا چـــو زاد   مـادر                       روی کاناپه،   لمــــیدن آموخت   

شب ها بر ِ مـــاهــواره تا صبــح                       بنشست و کلیـپ  دیدن  آموخت

برچهـــره، سبوس و ماست مالید                        تا شیوه ی خوشگلیـدن آموخت

بنــــمود «تتو» دو ابروی خویش                       تا رســم کمان کشـیدن  آموخت

هر مــــاه برفـــت نزد جـــــراح                         آیین ِ چروک چیـــــدن  آموخت

دستـــــــــم بگـــرفت و ُبرد بازار                      همـــــواره طلا خریدن  آموخت

با دایــــــی و عمّه های جعــــلی                        پز دادن  و قُمپُــــــزیدن آموخت

با قوم خودش ، همیــــــشه پیوند                        از قوم شــــوهر، بریدن آموخت

آســــــوده نشست و با اس ام اس                        جک های خفن، چتیدن آموخت

چون سوخت غذای ما شب وروز                       از پیک، مدد رسیــــدن آموخت

پای تلفــــن دو ساعت و نیــــــم                          گل گفتن و گل شنیـــدن آموخت

بابــــــام    چــــو آمد از سر کـــار                      بیماری و قد خمیـــــدن  آموخت



آیا عشق با ممارست می آید ؟



خطاست اگر بیندیشیم که عشق،

نتیجه ی همنشینی درازمدت و با هم بودنی مجدانه است.

عشق،

ثمره ی خویشاوندی دو روح آشناست

و اگر این خویشاوندی در لحظه ای تحقق نیابد،

در طول سالیان هم تحقق نخواهد یافت.


جبران خلیل جبران


بزن آهنگ ، ولی....



دل من حوصله کن، داد زدن ممنوع است

کم بکن، کم گله، فریـاد زدن ممنوع است

بیـن این قـوم که هـر کـار ثوابی‌ست کباب

دل ِ دلسوختـه را باد زدن ممنـوع است

تیشه بر ریشه فرهـاد زدن شیـرین اسـت

حـرفی از پیشه فرهـاد زدن ممنـوع است

بیـن ایـن قـــوم که از باکـرگی تـرشیـدند

حرفی از حجــله و دامـاد زدن ممنوع اسـت

شادی از منظــر این قوم گناهی‌ست بزرگ

بـزن آهنگ، ولی شـــاد زدن ممنوع است


یکی بود یکی نبود



یکی بود و یکی نبود

عاشقش بودم عاشقم نبود

وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود

حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن


یکی بود یکی نبود


یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست .

همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود .

در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن .

با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد.

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ، دیگری هم بود .

همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم .

از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست .

هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما .

و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .

و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم .

هنر نبودن دیگری



اشکی در گذرگاه تاریخ



از همان روزی که دست حضرت «قابیل»

گشت آلوده به خون حضرت  «هابیل»

از همان روزی که فرزندان  «آدم»

صدر پیغام‌آورانِ حضرتِ باریتعالی

زهر تلخ دشمنی در خون‌شان جوشید 

آدمیت مرده بود 

گرچه آدم زنده بود.

از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند 

از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند 

آدمیت مرده بود.
 
بعد دنیا هی پُر از آدم شد و این آسیاب 

گشت و گشت 

قرن ها از مرگ آدم هم گذشت 

ای دریغ 

آدمیت برنگشت.
 
قرن ما 

روزگار مرگ انسانیت است 

سینه ی دنیا ز خوبی‌ها تهی است 

صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ... ابلهی است 

صحبت از «موسی»و «عیسی»و «محمد» نابجاست 

قرن «موسی چمبه» هاست
 
من که از پژمردن یک شاخه گل 

از نگاه ساکت یک کودک بیمار 

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر

حتی قاتلی بر دار 

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام، زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست 

مرگ او را از کجا باور کنم؟
 
صحبت از پژمردن یک برگ نیست 

وای، جنگل را بیابان می‌کنند 

دست خون‌آلود را در پیش چشم خلق پنهان می‌کنند 

هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا 

آنچه این نامردمان با جان انسان می‌کنند
 
صحبت از پژمردن یک برگ نیست 

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست 

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نُخست

در کویری سوت و کور 

در میان مردمی با این مصیبت‌ها صبور 

صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق 

گفت وگو از مرگ انسانیت است.


فریدون مشیری

مجموعه ی بهار را باور کن


حوایم نامیدند



سروده ای از: لینا روزبه حیدری 

( خبرنگار با سابقه که برای بخش افغانی صدای آمریکا کار می کند. )

 

می گویند


مرا آفریدند


از استخوان دنده چپ مردی     


به نام آدم


حوایم نامیدند


یعنی زندگی


تا در کنار آدم


یعنی انسان


همراه و هم صدا باشم


می گویند


میوه سیب را من خوردم


شاید هم گندم را


و مرا به نزول انسان از بهشت


محکوم می نمایند بعد از خوردن گندم


و یا شاید سیب


چشمان شان باز گردید


مرا دیدند


مرا در برگ ها پیچیدند


مرا پیچیدند در برگ ها


تا شاید


راه نجاتی را از معصیتم


پیدا کنند


نسل انسان زاده منست


من


حوا


فریب خوردۀ شیطان


و می گویند


که درد و زجر انسان هم


زاده منست


زاده حوا


که آنان را از عرش عالی به دهر خاکی فرو افکند


شاید گناه من باشد


شاید هم از فرشته ای از نسل آتش


که صداقت و سادگی مرا


به بازی گرفت و فریبم داد


مثل همه که فریبم می دهند


اقرار می کنم


دلی پاک


معصومیتی از تبار فرشتگان


و باوری ساده تر و صاف تر از آب های شفاف جوشنده یک چشمه دارم


با گذشت قرن ها


باز هم آمدم


ابراهیم زادۀ من بود


و اسماعیل پروردۀ من


گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید


گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند 


و گاه خدیجه،  در رکاب مردی که محمد اش خواندند


فاطمه من بودم


زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم


من بودم


زن لوط و زن ابولهب و زن نوح


ملکه سبا


من بودم و


فاطمه زهرا هم من


گاه بهشت را زیر پایم نهادند و


گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند


گاه سنگبارانم نمودند و


گاه به نامم سوگند یاد کرده و در کنار تندیس مقدسم


اشک ریختند


گاه زندانیم کردند و


گاه با آزادی حضورم جنگیدند و 


گاه قربانی غرورم نمودند و


گاه بازیچه خواهشهایم کردند


اما حقیقت بودنم را


و نقش عمیق کنده کاری شده هستی ام را


بر برگ برگ روزگار


هرگز


منکر نخواهند شد


من


مادر نسل انسان ام


من


حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام


مریمم


من


درست همانند رنگین کمان


رنگ هایی دارم روشن و تیره


و حوا مثل توست ای آدم


اختلاطی از خوب و بد


و خلقتی از خلاقی که مرا


درست همزمان با تو آفرید


بیاموز


که من


نه از پهلوی چپ ات


بلکه 


استوار، رسا و همطراز


با تو


زاده شدم 


بیاموز که من


مادر این دهرم و تو


مثل دیگران


زاده من!