امروز یکی از روز های خداست
امروز من دوست دارم بنویسم
امروز می خواهم از تاریخ بنویسم
اما نه
از روزگار خودمان بنویسم بهتره
شاید هم بهتر باشه از آیندگان بنویسم
بنظر شما که دارید الان این سطور را با سرعت برق و باد اسکن می کنید و با خود می گویید اینم بابا امروز افتاده تو حوض چه کنم چه کنم...............
آیندگان در مورد ما
( این نسل باهوش و متفکر - این اهالی فرهنگ و این کسانی که هیچ کس و هیچ جارو جز خودشون قبول ندارن و همیشه در کف افسانه های تاریخیمان مونده ایم و فکر می کنیم تازه بعد از این دنیا هم خداوند بهشتش رو برای ملت ما و یه چند تا از هم مذهبامون توی بقیه ی دنیای پهناور خلق کرده و ......خیلی ترین های دیگه که حالم از به زبون آوردنشون بهم می خوره )
چی می گن ؟؟؟
چه الفاظی رو برای توصیف مردم حوالی قرن بیست و یکم کشور پهناور و فرهنگی و تاریخی ایران سربلند بکار خواهند برد ؟؟؟
لطفا نظر خودتون رو بدون ...... بیان نمایید
تا ببینیم این قصه ی ناتمام من به یک قصه ی با پایان خوب بدل میشه یا اینکه به یک غصه تبدیل میشه...... من که همیشه بین دوستان به آدم نیمه ی پر لیوان بین معروفم اما ببینیم ته این قصه چی در میاد
بریم و ببینیم
القصه....
اگر کریستوفر کلمبوس ازدواج کرده بود٬ ممکن بود هیچگاه قاره امریکا را کشف نکند٬ چون بجای برنامه ریزی و تمرکز در مورد یک چنین سفر ماجراجویانه ای٬ باید وقتش را به جواب دادن به همسرش٬ در مورد سوالات زیر می گذراند: کجا داری میری؟ با کی داری می ری؟ واسه چی می ری؟ چطوری می ری؟ کشف؟ برای کشف چی می ری؟ چرا فقط تو می ری؟ تا تو برگردی من چیکار کنم؟! می تونم منم باهات بیام؟! راستشو بگو توی کشتی زن هم دارین؟ بده لیستو ببینم! حالا کِی برمی گردی؟ واسم چی میاری؟ تو عمداً این برنامه رو بدون من ریختی٬ اینطور نیست؟! جواب منو بده؟ منظورت از این نقشه چیه؟ نکنه می خوای با کسی در بری؟ چطور ازت خبر داشته باشم؟ چه می دونم تا اونجا چه غلطی می کنی؟ راستی گفتی توی کشتی زن هم دارین؟! من اصلا نمی فهمم این کشف درباره چیه؟ مگه غیر از تو آدم پیدا نمی شه؟ تو همیشه اینجوری رفتار می کنی! من هنوز نمی فهمم٬ مگه چیز دیگه ایی هم برای کشف کردن مونده! چرا قلب شکسته ی منو کشف نمی کنی؟ اصلا من می خوام باهات بیام! فقط باید یه ماه صبر کنی تا مامانم اینا از مسافرت بیان! واسه چی؟؟ خوب دوست دارم اونا هم باهامون بیان! آخه مامانم اینا تا حالا جایی رو کشف نکردن! تو به عنوان داماد وظیفته! راستی گفتی تو کشتی زن هم دارین؟
سکوت را تجربه کن و آیینه صفت شو
زندگی را در خود منعکس کن
ذهن خود را به آلبوم خاطرات مرده تبدیل نکن
همچون آیینه باش و لحظه لحظه زندگی کن
آیینه هرگز عکسی را در خود نمی گذارد همواره خالی است
عشق رایحه و روشنایی شناخت خویشتن و خود بودن است
عشق لبریزی شور و مستی است
سهیم شدن خویشتن با دیگران است
وقتی در میابی که از هستی جدا نیستی عشق تحقق میابد
عشق رابطه نیست مرتبه ای از وجود است
عشق به هیچ کس تکیه ندارد
آدمی عاشق نمی شود بلکه عین عشق می شود
البته وقتی عین عشق شد عاشق نیز هست
عاشقی محصول عشق است نه منبع عشق
اگر ندانی که کیستی عاشق نیز نخواهی بود
اگر ندانی که کیستی عین ترس خواهی شد
ترس نقطه ی مقابل عشق است...
نقطه مقابل عشق نفرت نیست
نفرت عشق وارونه است
در عشق آدمی بسط میابد در ترس آدمی منقبض میشود
عشق درهای دل آدمی را می گشاید...
ترس درهای دل آدمی را می بندد
عشق اعتماد میکند و ترس شک می کند
در ترس آدمی احساس تنهایی میکند و در عشق آدمی محو میشود
در عشق مرزهای وجود آدمی میریزد
و بدین سان درختان ...پرندگان... آب ها... ابرها
ماه و خورشید و ستاره ها
پاره ای از وجود آدمی میشوند
عشق هنگامی تحقق می یابد که تو
آسمان درون خویش را تجربه کرده باشی
مراقبه کن - سکوت و آرامش ذهن
غواص وجود خود شو و به عمق وجود خود برو
وقتی پرندگان میخوانند خوب به آوازشان گوش بسپار
وقتی به آستانه ی گلی می رسی با حیرت گرم تماشایش شو
اجازه نده دانسته های کهنه و بیات حجاب نگاه تو شوند
به چیزی برچسب نچسبان
یاد بگیر سازی را بنوازی
آدم ها را ببین و با آنها در آمیز
هر انسانی آیینه ایست که
خدا را به شیوه ی ویژه خود به تو نشان میدهد
از آدم ها یاد بگیر... نترس
هستی تو را به شیوه های گوناگون حمایت میکند
اعتماد کن
اعتماد تو را از نیروی عشق سرشار میکند
نیروی عشق همه هستی را متبرک میکند
عشق به خودی خود کامل است
نیازی نیست عشق کاملتر از آن چیزی شود که هست
میل به کامل کردن عشق نتیجه ی فهم غلط از عشق است
دایره دایره است ما دایره کامل تر و ناقص تر نداریم
همه دایره ها کامل اند
اگر کامل نیستند دایره نیستند
کمال ذاتی عشق نیز هست
تو نمی توانی کم تر یا بیشتر عشق بورزی
تو یا عشق می ورزی یا عشق نمی ورزی
دست خود را یک دقیقه روی اجاق داغ بگذارید، به نظرتان یک ساعت خواهد آمد. یک ساعت در کنار دختری زیبا بنشینید، به نظرتان یک دقیقه خواهد آمد؛ این یعنی "نسبیت". من هوش ِ خاصی ندارم، فقط شدیدا کنجکاوم. مثال زدن، فقط یک راه دیگر آموزش دادن نیست؛ تنها راه آن است.
او که عشقش تــــو دلُم قـــدّ خـــــــدامه ننمه
او که هر جُو مـن باشم پشت و پنــــــامه ننمه
او که اَی باکیـــم بشــــــه قـــــرار و آروم نداره
میشینه بالوی ســـــــرُم فکـــــــــر دوامه ننمه
او که من هر چی بخوام واسم تدارک می بینه
نَمی پُرسَتــــــم ازُم بَــــرِی کجـــــــــامه ننمه
او که هر موقع نگاهُم می کنــــــــه با یی نظر
میخونه هــــر بد و خـــــوبــــــی تو نگامه ننمه
او که اَی دیر بُکُنــم اَی همه نصف شب بشه
میشینه گوشــــه ی اتاق و چیش برامه ننمه
او که اَی از رو جــــــوونی به او پرخاش بکنم
اِنگـو که تشنه ی حـــــــــــــرف نابجامه ننمه
او که با همـــــه ی بدیم ازُم شکــــایت نداره
به کسی نَمیگــــــه که محتــــاج وفامه ننمه
او که مـن تو زندگیم هر چـی دارم از او دارم
بخدا بعــــد خــــــــدا او هــــم خدامه ، ننمه
همیشه در دلم سوداییست که برزبانم جاری نمی شود
راستی چرا ما آدمیان آنچه در دلمان میگذرد را
نمی توانیم بر زبان بیاوریم
البته حداقل آدمیانی که این دور و ورند
به نظر کوتاه من اینجورین
شاید در ممالک دیگر آدمیان
بخواهند و بتوانند و گذاشته شوند که بر زبان بیاورند
آنچه از دلشان می گذرد اما دریغ و درد
که من حداقل در بین کسانی رو که میشناسمشون
چنین کسی رو کمتر سراغ دارم
بگذریم دوستان گلم .......
آیا شما در دور و برتون کسانی رو سراغ دارید که
بخواهند و بتونن یا تلاش کنن که آنچه از دلشون میگذره رو
به زبون بیارن ؟؟؟
اگه تجربه ای در این زمینه دارین
منو و بقیه ی دوستان خواننده این سطور رو مطلع کنین
باشه دوستان عزیزم ؟؟؟
تا دل نوشته ی بعدی درود و دوصد بدرود
به قلبهایمان هشدار دهیم
حتی در آسمان تیره و ابری هم
می توان ستاره پیدا کرد
حتی از دریای خروشان وطوفانی هم
می شود ماهی گرفت
اگر آب نیست وآفتاب بی رمق است
می توان حتی گل ودرخت را در حافظه کاشت
و برگ و بارشان را به تماشا گذاشت
تنها باید به چشمهایمان بیاموزیم
که زیباییها را جستجو کنند
به گوشهایمان یاد بدهیم
که زمزمه های مهربانی را بشنوند
به قلبهایمان هشدار دهیم
که جز برای محبت وعشق نتپند
هیچ وقت دقت کرده اید چرا........
چرا راننده ها زیر بارون دلشون فقط برای زنها می سوزه؟ |
چرا استادها به دخترها بهتر نمره میدن؟
چرا بارون میاد، ترافیک میشه؟
چرا تو خونه ۴٠ متری ال سی دی ۵٢ اینچی میذارن؟
چرا به هرکی مسن تره بیشتر اعتماد می کنن؟
چرا از در که میخوان رد بشن تعارف میکنن
ولی سر تقاطع به هم رحم نمیکنن؟
چرا تو شهروند و هایپراستار و ... چشم میدوزن به سبد همدیگه؟
چرا از تو ماشین پوست پرتغال می ریزن بیرون؟
چرا تو اتوبان وقتی به ماشین جلویی می رسند چراغ میدن؟
چرا وقتی می رن لباس بخرن بقیه مغازه ها رو هم نگاه می کنن؟
چرا قبل از ازدواج دنبال پول طرف مقابلن نه اخلاقش؟
چرا بعد از ازدواج دنبال اخلاق طرف مقابلن نه پولش؟
چرا همه دوست دارن از این کشور برن؟
چرا اونهایی که رفتن می خوان برگردن؟
چرا روز پدر همه لباس زیر کادو می خرند؟
چرا مردها روز زن فقط طلا و ادکلن کادو می خرند؟
چرا فیلم زیاد می بینن ولی کتاب نمی خونن؟
چرا اونهایی که زبانشون خوبه هم فیلم رو با زیرنویس نگاه میکنن؟
چرا باجناقها هیچوقت از هم خوششون نمیاد؟
چرا زنها بچه برادرشون رو بیشتر از بچه خواهرشون دوست دارند؟
چرا پدر دخترها تو خواستگاری کمتر از همه حرف می زنن؟
چرا مراسم ختم ساعت ۴ بعد از ظهر تشکیل میشه؟
چرا وقتی پشت سر یکنفر صحبت میکنن اصلا فکر نمیکنن این غیبته؟
چرا آخوندها اینهمه پارچه دور سرشون می بندن؟
چرا زنها تو هر مهمونی نباید لباس تکراری بپوشن؟
چرا تو مهمونی اگه موز بخورن بی کلاسیه ولی سیب و پرتغال نه؟
چرا وقتی شکلات تعارف میکنن اگه بیشتر از یکی بردارن زشته؟
چرا بند کتونی رو دور مچ پا میبندن ولی بند کفش رو نه؟
چرا بیدار شدن از خواب تو یه صبح ابری یا بارونی
براشون خیلی سخته؟
چرا واسه مهاجرت دنبال یه جای خوش آب و هوا می گردن؟
چرا با اینهمه شاعری که در طول تاریخ دارن
شعر ترانه هاشون رو مریم حیدرزاده میگه؟
چرا با موسیقی سنتی شون نمیشه رقصید؟
چرا سه تار سه تا تار نداره؟
چرا قرارداد کارمندی رو کارفرماها تنظیم میکنن؟
چرا اکثر ماشینها یا سفیدن یا سیاه یا نقره ای؟
چرا نمیشه با کت و شلوار کتونی پوشید؟
چرا ترکها نمیتونن با هم فارسی صحبت کنن؟
چرا زنها وقتی ابرو بر می دارن روحیشون بهتر میشه؟
(چه ربطی داره ابرو با روحیه؟)
چرا زنها لوازم ارایش رو روی شصتشون تست میکنن؟
چرا مثل کرم پشت دستشون نمی زنن؟
چرا زنها وقتی رژلب می زنن
گردنشون رو به سمت آینه دراز می کنن؟
چرا مردها فرق آرایش ۵٠ هزارتومنی با
آرایش ١.۵ میلیون تومنی رو نمیفهمن؟
چرا کادوهای عروسی رو یه روز بعد از عروسی (پاتختی) می دن؟
چرا وقتی داماد می رقصه بهش پول می دن؟ مگه داماد رقاصه؟
چرا وقتی یکی میمیره مشکی می پوشن؟
چرا نارنجی نمی پوشن؟
اگه مشکی رنگ غمه چرا اینهمه استفاده میشه؟
چرا موقع پخش صحبتهای رئیس جمهور
زیرنویس تبلیغاتی نمی ذارن؟
چرا مردم تو تاکسی راجع به سیاست صحبت میکنن؟
چرا مردها هرزگی رو دوست دارن ؟
چرا وقتی به تقاطع می رسن بجای ترمز رو گاز فشار میارن؟
چرا قسمت مردانه اتوبوس بزرگتر از قسمت زنانه است؟
چرا تو اتوبان دست انداز میذارن؟
چرا کسی برای صبحونه کسی رو مهمون نمیکنه؟
چرا پشت شیشه ماشین می نویسن یا ابا عبدالله الحسین؟
چرا تو هر کوچه ای بجای یکی چندتا تکیه هست؟
چرا سر عقد عروس دفعه سوم میگه بله؟
چرا آدمها وقتی عکس میگیرن به یه جای نامعلوم خیره می شن؟
چرا با اینکه همه فضولند از فضولی دیگران ناله می کنند؟
چرا راننده تاکسی ها از همه بدتر رانندگی میکنن؟
چرااااااا....؟
تحقیقی
از"ریچارد وایزمن" روانشناس دانشگاه هارتفورد شایر. چرا برخی مردم بیوقفه
در زندگی شانس میآورند درحالی که سایرین همیشه بدشانس هستند؟ مطالعه برای بررسی
چیزی که مردم آن را شانس میخوانند، ده سال قبل شروع شد. میخواستم بدانم چرا
بخت و اقبال همیشه در خانه بعضیها را میزند، اما سایرین از آن محروم میمانند.
به عبارت دیگر چرا بعضی از مردم خوششانس و عده دیگر بدشانس هستند؟ آگهیهایی در
روزنامههای سراسری چاپ کردم و از افرادی که احساس میکردند خوششانس یا بدشانس
هستند خواستم با من تماس بگیرند. صدها نفر برای شرکت در مطالعه من داوطلب شدند و
در طول سالهای گذشته با آنها مصاحبه کردم، زندگیشان را زیر نظر گرفتم و از
آنها خواستم در آزمایشهای من شرکت کنند. نتایج نشان داد که
هرچند این افراد به کلی از این موضوع غافلند، کلید خوششانسی یا بدشانسی آنها در
افکار و کردارشان نهفته است. برای مثال، فرصتهای ظاهرا خوب در زندگی را در نظر
بگیرید. افراد خوششانس مرتبا با چنین فرصتهایی برخورد میکنند، درحالی که افراد
بدشانس نه. با ترتیب دادن یک
آزمایش ساده سعی کردم بفهم آیا این مساله ناشی از توانایی آنها در شناسایی چنین
فرصتهایی است یا نه. به هر دو گروه افراد خوش شانس و بدشانس روزنامهای دادم و
از آنها خواستم آن را ورق بزنند و بگویند چند عکس در آن هست. به طور مخفیانه یک
آگهی بزرگ را وسط روزنامه قرار دادم که میگفت: اگر به سرپرست این مطالعه بگویید
که این آگهی را دیدهاید، 250 پوند پاداش خواهید گرفت. این آگهی نیمی از صفحه را
پر کرده بود و به حروف بسیار درشت چاپ شده بود. با این که این آگهی کاملا خیره
کننده بود، افرادی که احساس بدشانسی میکردند عمدتا آن را ندیدند، درحالی که
اغلب افراد خوششانس متوجه آن شدند. مطالعه من نشان داد
که افراد بدشانس عموما عصبیتر از افراد خوششانس هستند و این فشار عصبی توانایی
آنها در توجه به فرصتهای غیرمنتظره را مختل میکند. در نتیجه، آنها فرصتهای
غیرمنتظره را به خاطر تمرکز بیش از حد بر سایر امور از دست میدهند. برای مثال وقتی به
مهمانی میروند چنان غرق یافتن جفت بینقصی هستند که فرصتهای عالی برای یافتن
دوستان خوب را از دست میدهند. آنها به قصد یافتن مشاغل خاصی روزنامه را ورق میزنند
و از دیدن سایر فرصتهای شغلی باز میمانند. افراد خوششانس آدمهای راحتتر و
بازتری هستند، در نتیجه آنچه را در اطرافشان وجود دارد و نه فقط آنچه را در
جستجوی آنها هستند میبینند. تحقیقات من در مجموع
نشان داد که آدمهای خوشاقبال براساس چهار اصل، برای
خود فرصت ایجاد میکنند. اول آنها در ایجاد و یافتن فرصتهای مناسب مهارت
دارند، دوم به قوه شهود گوش میسپارند و براساس آن تصمیمهای
مثبت میگیرند. سوم به خاطر توقعات مثبت، هر اتفاقی نیکی برای
آنها رضایت بخش است. چهارم نگرش انعطافپذیر آنها، بدبیاری را به خوشاقبالی
بدل میکند. در مراحل نهایی
مطالعه، از خود پرسیدم آیا میتوان از این اصول برای خوششانس کردن مردم استفاده
کرد. از گروهی از داوطلبان خواستم یک ماه وقت خود را صرف انجام تمرینهایی کنند
که برای ایجاد روحیه و رفتار یک آدم خوششانس در آنها طراحی شده بود. این تمرینها
به آنها کمک کرد فرصتهای مناسب را دریابند، به قوه شهود تکیه کنند، انتظار
داشته باشند بخت به آنها رو کند و در مقابل بدبیاری انعطاف نشان دهند. یک ماه بعد،
داوطلبان بازگشته و تجارب خود را تشریح کردند. نتایج حیرت انگیز بود: 80 درصد آنها گفتند آدمهای شادتری شدهاند، از زندگی
رضایت بیشتری دارند و شاید مهمتر از هر چیز خوششانستر هستند. و بالاخره این
که من عامل شانس را کشف کردم. چند نکته برای کسانی که
میخواهند خوشاقبال شوند به غریزه باطنی خود
گوش کنید، چنین کاری اغلب نتیجه مثبت دارد. با گشادگی خاطر با
تجارب تازه روبرو شوید و عادات روزمره را بشکنید. هر روز چند دقیقهای
را صرف مرور حوادث مثبت زندگی کنید. زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند.
روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد
که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: لباسها چندان
تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباسشویی بهتری
بخرد. همسرش نگاهی کرد اما
چیزی نگفت. هربار که
زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد، زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود
یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای
تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: "یاد گرفته چطور لباس بشوید.
ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده." مرد پاسخ داد: من
امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم! زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را
مشاهده میکنیم، آنچه میبینیم به درجه
شفافیت پنجرهای که از آن مشغول نگاهکردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به
اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و
از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به جای قضاوت کردن فردی که
میبینیم، در پی دیدن جنبههای مثبت او باشیم؟ جمله روز : زندگی تاس
خوب آوردن نیست، تاس بد را خوب بازی کردن است...
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک شاخه های شسته، باران خورده، پاک آسمان آبی و ابر سپید برگ های سبز بید عطر نرگس، رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک می رسد اینک بهارخوش به حال روزگار . . . نرم نرمک می رسد اینک بهارخوش به حال روزگار ای دل من، گرچه در این روزگارجامه رنگین نمی پوشی به کام باده رنگین نمی نوشی به جام نقل و سبزه در میان سفره نیست جامت از آن مِی که می باید تهی است ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار نرم نرمک می رسد اینک بهارخوش به حال روزگار
.
جلسه محاکمه عشق بود
عقل قاضی ، و عشق محکوم
و تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی ،
قلب تقاضای عفو عشق را داشت
ولی همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق :
آهای چشم مگه تو نبودی
که هر روز آرزوی دیدن چهره
زیباش رو داشتی؟
ای گوش، مگه تو نبودی که در آرزوی شنیدن صداش بودی؟
وشما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید؟
حالا چرا اینچنین با او مخالفید ؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند ،
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند!
عقل گفت:
دیدی قلب، همه از عشق بیزارند ، ولی متحیرم با وجودی
که عشق بیشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز
از او حمایت میکنی !؟!
قلب نالید و گفت:
من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود
و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه
و فقط با عشق می توانم یک قلب واقعی باشم