پرواز عشق

بیاییم پرواز عشق را از پروانه بیاموزیم

پرواز عشق

بیاییم پرواز عشق را از پروانه بیاموزیم

یه خاطره از یک دوست


ما یه کلاینت داریم تو آفیسمون که من خیلی ازش خوشم میاد،

یه خانم 82 ساله که بدون عصا راه میره،

یه کم خمیده شده ولی خوب رو پاهای خودشه

و هنوزم که هنوزه خودش  رانندگی می کنه،

سالی یک بار هم  مجبوره به خاطر سنش

امتحان رانندگی شهر رو بده که مطمئن بشن

میتونه هنوز دقت داشته باشه،

امروز اومده بود تو آفیس و داشت کمی از خاطراتش می گفت،

آقایی که 4 سال پیش فوت کرده همسر رسمیش نبوده

واینها 55 سال بدون اینکه ازدواج کنن  با  هم  بودن

و یک بچه هم دارن که  پزشک متخصص هست

و الان آمریکا زندگی می کنه.

این خانم گفت وقتی که من 18 سالم بود با این  دوستم

آشنا شدم  و اومدم خونه به خواهر بزرگم جریان رو گفتم،

اونموقع پدر بزرگم خونه ما بود

و از صحبت های ما  فهمید که جریان چیه

2-3 روز بعدش برام یه کتاب دست نویس آورد،

کتابی که بسیار گرون قیمت  بود، و با ارزش،

وقتی  به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه  مال خود خودت،

و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا

باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ  مناسبتی به من بده،

من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم،

چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه،

وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش،

لبخندی زد و رفت،

همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمانکه تنها نشریه بود

برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز،

من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست

امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف

شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن

و سعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون

تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت.

فقط چند روز طول کشید که اومد  پیشم وگفت

ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می مونه،

یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش

مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی

همیشه وقت دارم بهش محبت کنم،

همیشه وقت هست که دلش  رو به دست بیارم،

همیشه میتونم  شام دعوتش کنم

اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش  بدم،

حتما در فرصت بعدی اینکارو می کنم

حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه

مثل اون  کتاب نفیس  و قیمتی،

اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه،

و هر لحظه فکر میکنی  که خوب اینکه تعهدی  نداره

میتونه به راحتی دل بکنه وبره

مثل یه شی با ارزش ازش نگهداری می کنی

و همیشه ولع داری که تا  جاییکه ممکنه ازش لذت ببری

شاید فردا دیگه مال من نباشه،

درست مثل اون روزنامه

حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه،

پس اگر واقعا عاشق شدی

از تمام لحظه هات استفاده کن و لذت ببر،

بگذار هر شنبه شب فکر کنی این شاید آخرین شنبه ای باشه که

اون با منه و همین باعث میشه که  براش شمعی روشن کنی

و یهROAST BEEF   خانگی تهیه کنی

ودرحالیکه دستش روتوی دستت گرفتی

یک شب خوب رو داشته باشی.

و همینم شد،

ما 55 سال واقعا عاشق موندیم

( 5سال بعد از آشناییشون تصمیم گرفته بودنکه با هم همخونه بشن)

و تا سال2004  با هم زندگی کرده بودن،

و امروز آخرین جمله ای که گفت و از در آفیس رفت  بیرون این بود

 

که در هر تصمیمی به قلبتون مراجعه کنید قلب خطا  نمیره

 

اگه میگه نه به زور وادارش  نکنین که بپذیره،

 

اگه گفت نه یعنی نه و بر عکس.

 

امروز ازصمیم قلب براش آرزوی سلامتی کردم،

 

این خانم هر بار که میاد تو اون آفیس و میره

 

حتما یه درس مفید از زندگی برامونداره...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
یه دوست چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 07:35

واقعا خیلی جالبه دوست من
عین حقیقت اکثر زندگی هاست عین فرصت طلبی و قدر نشناسی ما آدمهاست و اینکه چقدر داشته هامون رابی ارزش می دانیم

تانیش دوشنبه 10 اسفند 1388 ساعت 00:08

سلام دوستم
خیلی جالب بود ولی کلی سوال تو ذهنم به وجود اومد. من خیلی به ای قضیه فکر کردم اما تا حالا به نتیجه نرسیدم. اگه ازدواج بده پس دینمون برای چی بهش سفارش کرده؟ اگه دوستی خوبه پس چرا نهی میشه؟ یا اینکه تمام این فرمول ها تو ایران و اسلامه و الکی...!!!!!!!!!!!!!

سلام

اگه یه موقع فرصت بشه تا در موردش صحبت کنیم - دلایل قانع کننده ای دارم

فعلا

بای تا های

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد