پرواز عشق

بیاییم پرواز عشق را از پروانه بیاموزیم

پرواز عشق

بیاییم پرواز عشق را از پروانه بیاموزیم

فرهنگ کار تیمی


درخصوص فرهنگ کار تیمی

بازی بهترین آموزشه



در مهد کودکهای ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره گرگه و .... ادامه بازی.


بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون روی صندلی بشینن.


با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش می دیم که هرکی باید به فکر خودش باشه.



در مهد کودکهای ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین.


لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و همدیگر رو طوری بغل میکنن که  کل تیم  10 نفره  روی 9 تا صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه.


بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و  همینطور تا آخر.


با این بازی اونا به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر رو یاد میدن.



من قلب کوچولویی دارم


من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو


آنقدر از این داستان نادر ابراهیمی لذت بردم که حیفم آمد آنرا با شما تقسیم نکنم.

من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.


مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.

برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ ‌دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمی‌دانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.

خب راست می‌گویم دیگر . نه؟

پدرم می‌گوید:‌ قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است

ـ برای همیشه ...

خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم...

اما...


اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...
خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.

پس، همین کار را کردم.

بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم ، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...


فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:
برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟

اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟


دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند....
من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...


نادر ابراهیمی


زندگی و نکاتش!!!!


سه چیز در زندگی پایدار نیستند

رویاها
 
موفقیت ها
 
شانس

  
سه چیز در زندگی که وقتی از کف رفتند باز نمی گردند
 
زمان


گفتار

موقعیت
 
سه چیز ما  را نابود می کنند
 
تکبر
 
زیاده طلبی

عصبانیت

سه چیز انسانها را می سازند
  
کار سخت

صمیمیت
 
تعهد

سه چیز بسیار ارزشمند در زندگی 
 
عشق

اعتماد به نفس

دوستان
 
سه چیز در زندگی که هرگز نباید آنها را از دست داد

آرامش
 
امید
 

صداقت
  
خوشبختی زندگی ما بر سه اصل است
 
تجربه از دیروز

استفاده از امروز

امید به فردا

تباهی زندگی ما نیز بر سه اصل است

حسرت دیروز

اتلاف امروز

ترس از فردا


همیشه دلیل شادی کسی باش،نه شریک شادی او

و همیشه شریک غم کسی باش،نه دلیل غم او

مقایسه ، خوب یا ناخوب ؟؟؟


هر فردی را منحصر به فرد می‌آفریند
 
 
از باغی می‌گذری و به یک درخت بلند و عظیم برمی خوری

مقایسه کن: درخت بسیارتنومند و بلند است، ناگهان تو خیلی کوچک هستی

اگر مقایسه نکنی، از وجود آن درخت لذت می‌بری،

ابداٌ مشکلی وجود ندارد.

درخت تنومند است: خوب که چی؟

بگذار تنومند باشد، تو یک درخت نیستی

و درختان دیگری هم هستند که چندان تنومند و بزرگ نیستند

ولی هیچ‌کدام از عقده‌ی حقارت رنج نمی‌برند
 
من هرگز با درختی برخورد نکرده ام که از عقده‌ی حقارت یا

از عقده‌ی خودبزرگ بینی در رنج باشد
 
حتی بلند‌ترین درختان،هم از عقده خودبزرگ بینی رنج نمی‌برد، زیرا مقایسه وجود ندارد
 
انسان مقایسه را خلق می‌کند،

زیرا برای عده‌ای نفس کشیدن فقط وقتی ممکن هست که

پیوسته توسط مقایسه تغذیه شود.
 
ولی آن وقت دو نتیجه وجود دارد:

گاهی احساس برتر بودن می‌کنی و گاهی احساس کهتربودن

و امکان احساس کهتری بیش از احساس برتری است،

زیرا میلیون‌ها انسان وجود دارند کسی از تو زیباتر است، کسی ازتو بلندقدتر است،

کسی از تو قوی‌تر است، کسی به نظر هوشمندتر از تو می‌رسد

کسی بیشتر از تو دانش گردآوری کرده است،

کسی موفق‌تر است، کسی مشهورتر است،

کسی چنان است و دیگری چنین است.

اگر به مقایسه ادامه بدهی، میلیون‌ها انسان.....

عقده‌ی حقارت بزرگی گردآوری می‌کنی.

ولی این‌ها واقعاٌ وجود ندارد، این‌ها تصورات تو است ، زندگی شگفت انگیز است 

فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید 

کوچک باش و عاشق ... 

که عشق می‌داند 

آئین بزرگ کردنت را ... 

بگذارعشق خاصیت تو باشد 

نه رابطه خاص تو باکسی ، فرقى نمی‌کند گودال آب کوچکى باشى یا دریاى بیکران

زلال 
و پاک که باشى ، تصویر آسمان در توست
 
چرا که مردم آنچه را که گفته‌ای فراموش خواهند کرد
 
حتی آنچه را که انجام داده‌ای به فراموشی خواهند سپرد

اما هرگز از یاد نخواهند برد که باعث شده‌اید چه احساسی نسبت به خود داشته باشند

دوست داشتن دلیل نمی‌خواهد

ولی نمی‌دانم چرا خیلی‌ها و حتی خیلی‌های دیگر می‌گویند

این روز‌ها دوست داشتن دلیل می‌خواهد 

و پشت یک سلام و لبخندی ساده ، دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده 
و دنبال گودالی از تعفن می‌گردند ، دیشب که بغض کرده بودم

باز هم به خودم قول دادم من سلام می‌گویم و لبخند می‌زنم

و قسم می‌خورم و می‌دانم 
عشق همین است به همین ساد گی
 

راست و دروغ



. کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ ، فیلسوف است.

 

. کسی که راست و دروغ برای او یکی است متملق و چاپلوس است.

 

. کسی که پول می گیرد تا دروغ بگوید دلال است.

 

. کسی که دروغ می گوید تا پول بگیرد گداست.

 

. کسی که پول می گیرد تا راست و دروغ را تشخیص دهد قاضی است.

 

. کسی که پول می گیرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد وکیل است.

 

. کسی که جز راست چیزی نمی گوید بچه است.

 

. کسی که به خودش هم دروغ می گوید متکبر و خود پسند است.

 

. کسی که دروغ خودش را باور می کند ابله است.

 

. کسی که سخنان دروغش شیرین است شاعر است.

 

. کسی که علی رغم میل باطنی خود دروغ می گوید زن و شوهر است.

 

. کسی که اصلا دروغ نمی گوید مرده است.

 

. کسی که دروغ می گوید و قسم هم می خورد بازاری است.

 

. کسی که دروغ می گوید و خودش هم نمی فهمد پر حرف است.

 

. کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند سیاستمدار است. 




آموزشی



Amuzeshe zabane mashhadi

moborom : mibaram
moborom : man beram
moborom : barande misham
moborom : miboram
moborom : man bur hastam

Dictionary ENGLISH to MASHHADI

Really?! : ne yere

oh my GOD! : ey khak be sarom

I dont know? : mo nemedenom

Why? : bere chi

Am I right? : dorugh mogom

And so on : hamoo joor

Up side down : kelle pa

Funny! : khonok

I love u! : mo to re mokham

Dont worry : halle

Shut up! : beband chingete


چه خوب می شد اگر....



چه خوب می شد اگر ،


اشتباه نمی گرفتیم


اطلاعات را با عقل 


و عشق را با هوس


و حقیقت را با واقعیت



ماجرای ملا و شراب فروش!


سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد .

ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید. 
صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست! 
ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند! 
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم سخن هر دو را شنیدم :؟! 
یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند! 
وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد...!

 

"پائولو کوئیلو"


دوست و دوستی



دوست تقدیر گریز ناپذیر ما نیست.

برادر، خواهر، پسر خاله و دختر عمو نیست

که آش کشک خاله باشد. 

دوستی انتخاب است.

انتخابی دو طرفه که حد و مرز و نوع آن به وسیله

همان دو نفری که این انتخاب را کرده اند تعریف می شود. 

با دوستانمان می توانیم از همه چیز حرف بزنیم

و مهم تر آنکه می توانیم از هیچ چیز حرف نزنیم و سکوت کنبم.

با دوستانمان می توانیم درددل کنیم

و مهم تر آنکه می شود درد دل هم نکرد و بدانیم که می داند.

حال ببینیم آیا می توانیم یک دوست برای کسی باشیم ؟؟؟

آیا اینگونه بودن در ذاتمان راه پیدا کرده است ؟؟؟

آیا بدون هیچ عذر و بهانه ای می توانیم اینچنین باشیم ؟؟؟



زن از نگاه یک زن



من دلم می خواهد یک زن باشم . . . یک زن آزاد . . . یک زن آزاده

من متولد می شوم، رشد می کنم تصمیم می گیرم و بالا می روم


من گیاه و حیوان نیستم. جنس دوم هم نیستم.


من یک روح متعالی هستم؛ تبلوری از مقدس ترین ها !  


من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم تحقیر نکن!

من آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم، قرمز، زرد، نارنجی


برای خودم آرایش می کنم، گاهی غلیظ،


می رقصم، گاه آرام ، گاه تند ،


می خندم بلند بلند بی اعتنا به اینکه بگویند جلف است یاچیز دیگر... 


برای خودم آواز می خوانم حتی اگر صدایم بد باشد و فالش بخوانم


آهنگ میزنم و شاد ترین آهنگ ها را گوش می دهم. 

مسافرت می روم حتی تنهای تنها ....

حرف می زنم، یاوه می گویم و گاهی شعر،


اشک می ریزم! من عشق می ورزم . . .من می اندیشم . . .


من نظرم را ابراز می کنم حتی اگر بی ادبانه باشد و مخالف میل تو،


فریاد می کشم و اگر عصبانی شوم دعوا می کنم . . . 

حتی اگر تمام این ها با آنچه


تو از مفهوم یک زن خوب در ذهن داری مغایر باشد



ادامه مطلب ...

حسین (ع) هنوز مظلوم است


حسین (ع) هنوز مظلوم است


چون وقتی محرم می‌آید...


ستار گلمکانی صاحب بزرگترین بنگاه ملک و ماشین شهر،


یکماه تکیه راه می‌اندازد


و خودش در روز تاسوعا سر مردم گل می‌مالد


و ۱۱ ماه هم سرشان شیره!


حسین (ع) هنوز مظلوم است


چون وقتی محرم می‌آید...


قدرت سامورایی!


شب ها در تکیه لخت می‌شود و میانداری می‌کند


و روزها مردم را لخت می‌کند و زورگیری ...!


حسین (ع) هنوز مظلوم است


چون وقتی محرم می‌آید...


فرشید پوسترهای گلزار و مهناز افشار را از بساطش جمع می‌کند


و آخرین ورژن! پوسترهای علی‌اکبر (ع) و حضرت عباس (ع)


را در بساطش پهن ...!


حسین (ع) هنوز مظلوم است


چون وقتی محرم می‌آید...


آقای صولتی تا پایان اربعین تمام پاساژش را سیاه می‌کند


و تا آخر سال هم مشتری‌هایش را!


حسین (ع) هنوز مظلوم است


چون وقتی محرم می‌آید...


قادر روزهای تاسوعا و عاشورا قمه می‌زند و علم می‌کشد


ولی در ماه رمضان سیگار از لبش نمی‌افتد!


حسین (ع) هنوز مظلوم است


چون وقتی محرم می‌آید...


سیامک چشم چران! که پاتوقش همیشه خدا


نزدیک مدارس دخترانه است


در دسته‌های عزاداری اسفند دود می‌کند!



ادامه مطلب ...

خود و دیگران



برای اداره کردن خویش ، از سرت استفاده کن .


برای اداره کردن دیگران ، از قلبت .


 دالایی لاما



تقدیم به همسفرم در این ماه عزیز


همسفر!

در این راه طولانی که ما بی‌خبریم

و چون باد می‌گذرد

بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند

خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا

مخواه که هر چه تو دوست داری،

من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم

و هر چه من دوست دارم،

به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم

یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را

و یک شیوه نگاه کردن را

مخواه که انتخابمان یکی باشد،

سلیقه‌مان یکی و رویاهامان یکی.

هم‌سفر بودن و هم‌هدف بودن،

ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.

و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است



عزیز من!



دو نفر که عاشق‌اند

و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، 

واجب نیست که هر

دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه،

رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.

اگر چنین حالتی پیش بیاید،

باید گفت که یا

عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافی است.

عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است اما،

این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست .

من از عشق زمینی حرف می‌زنم که ارزش آن در «حضور» است

نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.



عزیز من!



اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست،

بگذار یکی نباشد.

بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.

بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم.

بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید.

بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست،

بحث کنیم ،اما نخواهیم که بحث،

ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند.

بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل .

اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست .

سخن از ذره ذره واقعیت‌ها

و حقیقت‌های عینی و جاری زندگی است.

بیا بحث کنیم.

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.

بیا کلنجار برویم .

اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.

بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی زندگی‌مان را،

در بسیاری زمینه‌ها، تا آنجا که حس می‌کنیم دوگانگی،

شور و حال و زندگی می‌بخشد

نه پژمردگی و افسردگی و مرگ ، حفظ کنیم.

من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم کنیم

و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم.

بی‌آن‌که قصد تحقیر هم را داشته باشیم .

عزیز من! بیا متفاوت باشیم.



غم دل


مردی نزد روانپزشک رفت


و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.


دکتر گفت به فلان سیرک برو.


آنجا دلقکی هست،


اینقدر می خنداندت تا غمت یادت برود.


مرد لبخند تلخی زد و گفت:

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.


من همان دلقکم



چرا از مرگ می ترسید ؟



چرا از مرگ می ترسید ؟

چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

مپندارید بوم ناامیدی باز

به بام خاطر من می کند پرواز

مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است

مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است

مگر می، این چراغ بزم جان مستی نمی آرد

مگر این می پرستی ها و مستی ها

برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟

مگر افیون افسونکار

نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد

مگر دنبال آرامش نمی گردید

چرا از مرگ می ترسید ؟

کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید

می و افیون فریبی تیز بال وتند پروازند

اگر درمان اندوهند

خماری جانگزا دارند

نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید

خوش آن مستی که هوشیاری نمیبیند

چرا از مرگ می ترسید ؟

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

بهشت جاودان آنجاست

گر آن خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست

سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است

همه ذرات هستی محو در رویای بیرنگ فراموشی است

نه فریادی، نه آهنگی، نه آوایی

نه دیروزی، نه امروزی، نه فردایی

جهان آرام و جان آرام

زمان در خواب بی فرجام

خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند !

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید

در این دنیا که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست

جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید

که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند

درین غوغا فرو مانند و غوغا ها بر انگیزند

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید !

همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟

چرا از مرگ می ترسید ؟

زنده یاد فریدون مشیری



یادی از شاملو



سخت است فهماندن چیزی به کسی که


برای نفهمیدن آن پول می گیرد



شما یادتون نمیاد !!!!!




شما یادتون نمیاد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده 

 

 

شما یادتون نمیاد، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم

 

 

 

شما یادتون نمیاد، یک مدت مد شده بود دخترا از اون چکمه لاستیکی صورتیا می پوشیدن که دورش پشمالوهای سفید داره !

 

 

 

شما یادتون نمیاد، تیتراژ شروع برنامه کودک: اون بچه هه که دستشو میذاشت پشتش و ناراحت بود و هی راه میرفت، یه دفعه پرده کنار میرفت و مینوشت برنامه کودک و نوجوان با آهنگ وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وگ وگ، وگ...

 

 

 

شما یادتون نمیاد که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو

 

 

 

شما یادتون نمیاد، دوست داشتیم مبصر صف بشیم تا پای بچه ها رو سر صف جفت کنیم.....

 

 

 

شما یادتون نمیاد، عیدا میرفتیم خرید عید، میگفتن کدوم کفشو میخوای چه ذوقی میکردیم که قراره کفشمونو انتخاب کنیم

 

 

 

شما یادتون نمیاد: خانوم اجازهههههههه سعیدی جیش کرددددددد

 

 


شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم وقتی میبردنمون پارک، میرفتیم مثل مظلوما می چسبیدیم به میله ی کنار تاب، همچین ملتمسانه به اونیکه سوار تاب بود نگاه میکردیم، که دلش بسوزه پیاده شه ما سوار شیم، بعدش که نوبت خودمون میشد، دیگه عمرا پیاده می شدیم 

 

 

 

 شما یادتون نمیاد، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی، بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد.

 

 

 

شما یادتون نمیاد، وقتی مشق مینوشتیم پاک کن رو تو دستمون نگه میداشتیم، بعد عرق میکرد، بعد که میخواستیم پاک کنیم چرب و سیاه میشد و جاش میموند، دیگه هر کار میکردیم نمیرفت، آخر سر مجبور میشدیم سر پاک کن آب دهن بمالیم، بعد تا میخواستیم خوشحال بشیم که تمیز شد، میدیدیم دفترمون رو سوراخ کرده

 

 

 

شما یادتون نمیاد: از جلو نظااااااااااااااااام ...

 

 

 

 شما یادتون نمیاد، اون قدیما هر روزی که ورزش داشتیم با لباس ورزشی می رفتیم مدرسه... احساس پادشاهی می کردیم که ما امروز ورزش داریم، دلتون بسوزه

 


 

شما یادتون نمیاد: آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی

 

 

 

شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن

 

 

 

شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست، اونا یه درس از ما عقب تر باشن

 

 

 

شما یادتون نمیاد، برای درس علوم لوبیا لای دستمال سبز میکردیم و میبردیم سر کلاس پز میدادیم

 

 

 

شما یادتون نمیاد، با آب قند اشباع شده و یک نخ، نبات درست میکردیم میبردیم مدرسه

 

 

 

شما یادتون نمیاد، تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم

 

 

 

 شما یادتون نمیاد، یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده، بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم

 

 

 

شما یادتون نمیاد تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد بالا سرمون الکی تو کیفمونو می گشتیم میگفتیم خانوم دفترمونو جا گذاشتیم!!

 

 

 

شما یادتون نمیاد افسانه توشی شان رو!!


 

 

شما یادتون نمیاد: شد جمهوری اسلامی به پا، که هم دین دهد هم دنیا به ما، از انقلاب ایران دگر، کاخ ستم گشته زیر و زبر...!!

 

 

 

شما یادتون نمیاد، برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود و بالای صفحه یه "برگه امتحان" گنده نوشته بودن

 

 

 

شما یادتون نمیاد: زندگی منشوری است در حرکت دوار ، منشوری که پرتو پرشکوه خلقت با رنگهای بدیع و دلفریبش آنرا دوست داشتنی، خیال انگیز و پرشور ساخته است. این مجموعه دریچه ایست به سوی..... (دیری دیری ریییییینگ) : داااااستانِ زندگی ی ی ی (تیتراژ سریال هانیکو)


 

 

شما یادتون نمیاد، چیپس استقلال رو از همونایی که تو یه نایلون شفاف دراز بود و بالاش هم یه مقوا منگنه شده بود، چقدرم شور بود ولی خیلی حال میداد

 

 

 

شما یادتون نمیاد، با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه

 

 

 

شما یادتون نمیاد، هر روز صبح که پا میشدیم بریم مدرسه ساعت 6:40 تا 7 صبح، رادیو برنامه "بچه های انقلاب" رو پخش میکرد و ما همزمان باهاش صبحانه میخوردیم

 

 

 

شما یادتون نمیاد: به نام الله پاسدار حرمت خون شهدا، شهدایی که با خون خود درخت اسلام را آبیاری کردند. این مقدمه انشاها بود

 

 

 

شما یادتون نمیاد، توی خاله بازی یه نوع کیک درست میکردیم به اینصورت که بیسکوییت رو توی کاسه خورد میکردیم و روش آب میریختیم، اییییی الان فکرشو میکنم خیلی مزخرف بود چه جوری میخوردیم ما :))))

 

 

 

شما یادتون نمیاد: انگشتر فیروزه، خدا کنه بسوزه !

 

 

 

شما یادتون نمیاد، اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم، رو در مینوشتن: آمدیم منزل، تشریف نداشتید!!

 

 

 

شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم به آهنگها و شعرها گوش میدادیم و بعضی ها رو اشتباهی میشنیدیم و نمی فهمیدیم منظورش چیه، بعد همونطوری غلط غولوط حفظ میکردیم



 

شما یادتون نمیاد: دختره اینجا نشسته گریه می کنه زاری میکنه از برای من یکی رو بزن!! یه نفر هم مینشست اون وسط توی دایره، الکی صدای گریه کردن درمیآورد

 

 

 

شما یادتون نمیاد، با مدادتراش و آب پوست پرتقال، تارعنکبوت درست می کردیم

 

 

 

شما یادتون نمیاد، تابستونا که هوا خیلی گرم بود، ظهرا میرفتیم با گوله های  آسفالت تو خیابون بازی میکردیم!! بعضی وقتا هم اونها رو میکندیم میچسبوندیم رو زنگ خونه ها و فرار میکردیم

 

 

 

شما یادتون نمیاد، وقتی دبستانی بودیم قلکهای پلاستیکی سبز بدرنگ یا نارنجی به شکل تانک یا نارنجک بهمون می دادند تا پر از پولهای خرد دو زاری پنج زاری و یک تومنی دوتومنی بکنیم که برای کمک به رزمندگان جبهه ها بفرستند

 

 

 

شما یادتون نمیاد، همسایه ها تو حیاط جمع می شدن رب گوجه می پختن. بوی گوجه فرنگی پخته شده اشتهابرانگیز بود، اما وقتی می چشیدیم خوشمون نمیومد، مزه گوجه گندیده میداد

 

 

 

شما یادتون نمیاد، تو کلاس وقتی درس تموم میشد و وقت اضافه میآوردیم، تا زنگ بخوره این بازی رو میکردیم که یکی از کلاس میرفت بیرون، بعد بچه های تو کلاس یک چیزی رو انتخاب میکردند، اونکه وارد میشد، هرچقدر که به اون چیز نزدیک تر میشد، محکمتر رو میز میکوبیدیم

 

 

 

شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم :دی

 

 

 

شما یادتون نمیاد، خانم خامنه ای (مجری برنامه کودک شبکه یک رو) با اون صورت صاف و صدای شمرده شمرده ش

 

 

 

شما یادتون نمیاد: سه بار پشت سر هم بگو: گاز دوغ دار، دوغ گازدار!! یا چایی داغه، دایی چاقه

 

 

 

 شما یادتون نمیاد، قبل از برنامه کودک که ساعت پنج بعدازظهر شروع میشد، اول بیست دقیقه عکس یک گل رز بود با آهنگ باخ،،، بعد اسامی گمشدگان بود با عکساشون.. که وحشتی توی دلمون مینداخت که این بچها چه بلایی سرشون اومده؟؟ آخر برنامه هم نقاشیهای فرستاده شده بود که همّش رنگپریده بود و معلوم نبود چی کشیدند.

 

تازه نقاشیها رو یک نفر با دست میگرفت جلوی دوربین، دستش هم هی میلرزید!!

 

آخرش هم: تهران ولیعصر خیابان جام جم ساختمان تولید طبقه دوم، گروه کودک و نوجوان

 

 

 

شما یادتون نمیاد، یه برنامه بود به اسم بچه هااااا مواظبببببب باشییییییددددد (مثلا صداش قرار بود طنین وحشتناکی داشته باشه! بعد همیشه یه بلاهایی که سر بچه ها اومده بود رو نشون میداد، من هنوز وحشت چرخ گوشت تو دلمه. یه گوله ی آتیش کارتونی هم بود که هی این طرف اون طرف میپرید و میگفت: 


 

 آتیش آتیشم، آتیش آتیشم، اینجا رو آتیششش میزنم، اونجا رو آتیششش میزنم، همه جا رو آتیششش میزنم

 

 

 

شما یادتون نمیاد، قرآن خوندن و شعار هفته (ته کتاب قرآن) سر صف نوبتی بود برای هر کلاس، بعد هر کس میومد سر صف مثلا میخواست با صوت بخونه میگفت: بییییسمیلّـــَهی یُررررحمـــَنی یُرررررحییییییم

 

 

 

شما یادتون نمیاد، اون موقعی که شلوار مکانیک مد شده بود و همه پسرا میپوشیدن

 

 

 

شما یادتون نمیاد: بااااااا اجازه ی صابخونه (سر اکبر عبدی از دیوار میومد بالا)

 

 

 

شما یادتون نمیاد: تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم

 


 

شما یادتون نمیاد، یکی از بازی محبوب بچگیمون کارت جمع کردن بود، با عکس و اسم و مشخصات ماشین یا موتور یا فوتبالیستها، یا ضرب المثل یا چیستان ...

 

 

 

شما یادتون نمیاد، قدیما تلویزیون که کنترل نداشت، یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه

 

 

 

شما یادتون نمیاد: گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه. کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده، میره و برمیگرده.. شاپرک خسته میشه... بالهاشو زود میبنده... روی گلها میشینه... شعر میخونه، میخنده

 

 

 

شما یادتون نمیاد، اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش رو میکشیدی ترررررررررررررتررررررررررررر صدا میداد

 

 

 

شما یادتون نمیاد، خط فاصله هایی که بین کلمه هامون میذاشتیم یا با مداد قرمز بود یا وقتی خیلی میخواستیم خاص باشه ستاره می کشیدیم :دی

 

 

 

شما یادتون نمیاد: من کارم، مــــــــــَن کارم. بازو و نیرو دارم، هر چیزی رو میسازم، از تنبلی بیزارم، از تنبلی بیزارم. بعد اون یکی میگفت: اسم من، اندیشه ه ه ه ه ه، به کار میگم همیشه، بی کار و بی اندیشه، چیزی درست نمیشه، چیزی درست نمیشه

 

 

 

شما یادتون نمیاد: علامتی که هم اکنون میشنوید اعلام وضعیت قرمز است... قیییییییییییییییییییییییییییییییییژژژژژژژ. و بعد بدو بدو رفتن تو سنگر، کیسه های شن پشت پنجره های شیشه ای، چسبهایی که به شیشه ها زده بودیم، صدای موشکباران، قطع شدن برق، و تاریکی مطلق، و بعد حتی اگه یک نفر یک سیگار روشن میکرد از همه طرف صدا بلند میشد: خامووووووش کن!!! خامووووووش کن!!!!

 

 

 

و خلاصه، شما یادتون نمیاد، منم یادم نمیاد!! ولی عمو جنتی یادش میاد که حضرت نوح کشتی رو چطوری ساخت... !!! 



بابا آب داد




بابا آب داد


بابا نان داد


بابا فقط آب داد و نان داد، مامان عشق داد


بابا گول شیطان را خورد و شناسنامه اش چند بار پر شد.


پر شد، خالی شد


خالی نشد.خط خورد.


زن ها خط خوردند، مادر ها خط خوردند


دخترها زن شدند، زن ها مادر شدند و خط خوردند


و بابا چون حق دارد، آب می دهد. نان می دهد.




مامان، زوجه



مامان، ضعیفه



مامان، عفیفه



مامان غذا پخت، بابا غذا خورد.


مامان لباس را اتو کرد، بابا لباس را پوشید و


رفت بیرون ...مامان ظرف شست، بابا روزنامه خواند.


بابا روزنامه خواند و اخبار دنیا را فهمید


ولی نفهمید مامان غم دارد


بابا اخم کرد. بابا فحش داد.


آخر بابا ناموس دارد .پشت سر ناموسش حرف بود.


مامان، کار


مامان، پیکار


مامان، تکرار. مامان، بیدار.


مامان، دار، سنگ مامان،شهلا.


مامان، دلارام . مامان،افسانه،لیلا


بابا نان می دهد و فوتبال خیلی دوست دارد


بابا رونالدو را از مامان بیشتر دوست دارد


بابا می خوابد، مامان می خوابد.


مامان می زاید. مامان با درد می زاید.


مامان شیر می دهد، بزرگ می کند،


حقیر می شود، پیر می شود


بابا زن گرفت.


صیغه بابا برای مامان طلا گرفت.


مامان بغض کرد مامان رفت.


صیغه یعنی رفتم، رفتی، رفت ... مامان برگشت


کسی با بابا کار ندارد. بابا حق دارد.


حتی اگر شب ها هم نیاید ولی مامان باید با آبرو باشد


آبرو یعنی مامان ساکت باشد.


من ساکت باشم.


زن ساکت باشد و مرد آب بدهد، نان بدهد


بابا "پرسپولیس" را دوست دارد


بابا "آنجلینا جولی" را دوست دارد


مامان، کار


مامان، پیکار


مامان، سرشار از پیکار


مامان، زندان، بیمار، تب دار


بابا خانه دارد، ماشین دارد،


ارث دارد، غرور دارد ، زور دارد


مامان روسری دارد ولی دیگر هیچ چیز ندارد.


مامان فقط حق مهریه دارد ،


حق نفقه دارد، حق آزادی دارد.


پس باید ساکت بماند حتی اگر مهریه،نفقه و آزادی ندارد.


بابا کله پاچه را از زن های زیر پل هم بیشتر دوست دارد


مامان خدا را دوست دارد


ولی نمی دانم آیا خدا هم او را دوست دارد ؟


پس چرا


مامان تب دارد ؟! بابا نمی بیند


نمی بیند که مامان غم دارد، درد دارد


باباهای اینجا هیچ وقت نمی بینند


بابا فقط آب می دهد، نان می دهد و می رود


و ما هر روز ، بایدخدا را شکر کنیم...


روزی هزار بار




درد من تنهایی نیست



گاندی



درد من تنهایی نیست؛



بلکه مرگ ملتی است که


گدایی را قناعت ،



بی‏ عرضگی را صبر،



و با تبسمی بر لب ،



این حماقت را حکمت خداوند می‏نامند.  


 



اشک عشق




قطره؛ دلش دریا می خواست

خیلی وقت بود که به خدا خواسته اش رو گفته بود

هر بار خدا می گفت :

از قطره تا دریا راهیست طولانی،

راهی از رنج و عشق و صبوری،

هر قطره را لیاقت دریا نیست!

قطره عبور کرد و گذشت

قطره پشت سر گذاشت

قطره ایستاد و منجمد شد

قطره روان شد و راه افتاد

قطره از دست داد و به آسمان رفت

و قطره ؛

هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت

تا روزی که خدا به او گفت :

امروز روز توست، روز دریا شدن!

خدا قطره را به دریا رساند

قطره طعم دریا را چشید

طعم دریا شدن را

اما؛ روزی دیگر قطره به خدا گفت :

از دریا بزرگ تر هم هست؟

خدا گفت : هست!

قطره گفت : پس من آن را می خواهم

بزرگ ترین را، و بی نهایت را !

پس خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت :

اینجا بی نهایت است!

و آدم عاشق بود ،

دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد

اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت

آدم همه ی عشقش را درون یک قطره ریخت

قطره از قلب عاشق عبور کرد!

و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید. خدا گفت :

حالا تو بی نهایتی ،

زیرا که عکس من در اشــک عــاشق است!