پرواز عشق

بیاییم پرواز عشق را از پروانه بیاموزیم

پرواز عشق

بیاییم پرواز عشق را از پروانه بیاموزیم

تو آدم نشوی جان پدر

 
 
پدری با پسری گفت به قهر
 
که تو آدم نشوی جان پدر
 
حیف از آن عمر که ای بی سروپا
 
در پی تربیتت کردم سر
دل فرزند از این حرف شکست
 
بی خبر از پدرش کرد سفر
 
رنج بسیار کشید و پس از آن
 
زندگی گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والایی یافت
 
حاکم شهر شد و صاحب زر
 
چند روزی بگذشت و پس از آن
 
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز
 
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
 
پسر از غایت خودخواهی و کبر
 
نظر افگند به سراپای پدر
گفت گفتی که تو آدم نشوی
 
تو کنون حشمت و جاهم بنگر
 
پیر خندید و سرش داد تکان
 
گفت این نکته برون شد از در

من
 
گفتم آدم نشوی جان پدر
 
نگفتم که تو حاکم نشوی
 


پیری برای جمعی سخن می راند ...



پیری برای جمعی سخن می راند... 


لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.


بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.


او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.


او لبخندی زد و گفت:


وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،


پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟



بخواب ای دختر نازم



ببار ای نم نم باران،


زمین خشک را تر کن



سرود زندگی سر کن



دلم تنگه... دلم تنگه...



بخواب ای دختر نازم،



به روی سینه بازم



که همچون سینه سازم



همش سنگه...



همش سنگه...



نشسته برف بر مویم،



شکسته صفحه رویم



خدایا؛ با چه کس گویم ؛


که سر تا پای این دنیا



همش ننگه...



همش ننگه...



کارو



ایرج میرزای این زمان و آن زمان



گویند     مرا  چو   زاد     مادر                      پستان به دهان گرفتن  آموخت

شب ها   بر ِ  گاهواری      من                      بیدار نشست  و  خفتن  آموخت

دستم  بگرفت  و پا  به  پا  برد                       تا شیوه ی  راه  رفتن  آموخت

یک حرف و دو حرف بر زبانم                       الفاظ  نهاد    و  گفتن   آموخت

لبخند    نهاد     بر    لب    من                       بر غنچه ی گل شکفتن آموخت

پس هستی من ز هستی  اوست                     تا هستم وهست  دارمش دوست



( ایرج میرزا)



ایرج میرزای قرن 21


گوینــــــــد مرا چـــو زاد   مـادر                       روی کاناپه،   لمــــیدن آموخت   

شب ها بر ِ مـــاهــواره تا صبــح                       بنشست و کلیـپ  دیدن  آموخت

برچهـــره، سبوس و ماست مالید                        تا شیوه ی خوشگلیـدن آموخت

بنــــمود «تتو» دو ابروی خویش                       تا رســم کمان کشـیدن  آموخت

هر مــــاه برفـــت نزد جـــــراح                         آیین ِ چروک چیـــــدن  آموخت

دستـــــــــم بگـــرفت و ُبرد بازار                      همـــــواره طلا خریدن  آموخت

با دایــــــی و عمّه های جعــــلی                        پز دادن  و قُمپُــــــزیدن آموخت

با قوم خودش ، همیــــــشه پیوند                        از قوم شــــوهر، بریدن آموخت

آســــــوده نشست و با اس ام اس                        جک های خفن، چتیدن آموخت

چون سوخت غذای ما شب وروز                       از پیک، مدد رسیــــدن آموخت

پای تلفــــن دو ساعت و نیــــــم                          گل گفتن و گل شنیـــدن آموخت

بابــــــام    چــــو آمد از سر کـــار                      بیماری و قد خمیـــــدن  آموخت



آیا عشق با ممارست می آید ؟



خطاست اگر بیندیشیم که عشق،

نتیجه ی همنشینی درازمدت و با هم بودنی مجدانه است.

عشق،

ثمره ی خویشاوندی دو روح آشناست

و اگر این خویشاوندی در لحظه ای تحقق نیابد،

در طول سالیان هم تحقق نخواهد یافت.


جبران خلیل جبران


بزن آهنگ ، ولی....



دل من حوصله کن، داد زدن ممنوع است

کم بکن، کم گله، فریـاد زدن ممنوع است

بیـن این قـوم که هـر کـار ثوابی‌ست کباب

دل ِ دلسوختـه را باد زدن ممنـوع است

تیشه بر ریشه فرهـاد زدن شیـرین اسـت

حـرفی از پیشه فرهـاد زدن ممنـوع است

بیـن ایـن قـــوم که از باکـرگی تـرشیـدند

حرفی از حجــله و دامـاد زدن ممنوع اسـت

شادی از منظــر این قوم گناهی‌ست بزرگ

بـزن آهنگ، ولی شـــاد زدن ممنوع است


یکی بود یکی نبود



یکی بود و یکی نبود

عاشقش بودم عاشقم نبود

وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود

حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن


یکی بود یکی نبود


یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست .

همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود .

در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن .

با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد.

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ، دیگری هم بود .

همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم .

از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست .

هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما .

و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .

و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم .

هنر نبودن دیگری



اشکی در گذرگاه تاریخ



از همان روزی که دست حضرت «قابیل»

گشت آلوده به خون حضرت  «هابیل»

از همان روزی که فرزندان  «آدم»

صدر پیغام‌آورانِ حضرتِ باریتعالی

زهر تلخ دشمنی در خون‌شان جوشید 

آدمیت مرده بود 

گرچه آدم زنده بود.

از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند 

از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند 

آدمیت مرده بود.
 
بعد دنیا هی پُر از آدم شد و این آسیاب 

گشت و گشت 

قرن ها از مرگ آدم هم گذشت 

ای دریغ 

آدمیت برنگشت.
 
قرن ما 

روزگار مرگ انسانیت است 

سینه ی دنیا ز خوبی‌ها تهی است 

صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ... ابلهی است 

صحبت از «موسی»و «عیسی»و «محمد» نابجاست 

قرن «موسی چمبه» هاست
 
من که از پژمردن یک شاخه گل 

از نگاه ساکت یک کودک بیمار 

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر

حتی قاتلی بر دار 

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام، زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست 

مرگ او را از کجا باور کنم؟
 
صحبت از پژمردن یک برگ نیست 

وای، جنگل را بیابان می‌کنند 

دست خون‌آلود را در پیش چشم خلق پنهان می‌کنند 

هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا 

آنچه این نامردمان با جان انسان می‌کنند
 
صحبت از پژمردن یک برگ نیست 

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست 

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نُخست

در کویری سوت و کور 

در میان مردمی با این مصیبت‌ها صبور 

صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق 

گفت وگو از مرگ انسانیت است.


فریدون مشیری

مجموعه ی بهار را باور کن


حوایم نامیدند



سروده ای از: لینا روزبه حیدری 

( خبرنگار با سابقه که برای بخش افغانی صدای آمریکا کار می کند. )

 

می گویند


مرا آفریدند


از استخوان دنده چپ مردی     


به نام آدم


حوایم نامیدند


یعنی زندگی


تا در کنار آدم


یعنی انسان


همراه و هم صدا باشم


می گویند


میوه سیب را من خوردم


شاید هم گندم را


و مرا به نزول انسان از بهشت


محکوم می نمایند بعد از خوردن گندم


و یا شاید سیب


چشمان شان باز گردید


مرا دیدند


مرا در برگ ها پیچیدند


مرا پیچیدند در برگ ها


تا شاید


راه نجاتی را از معصیتم


پیدا کنند


نسل انسان زاده منست


من


حوا


فریب خوردۀ شیطان


و می گویند


که درد و زجر انسان هم


زاده منست


زاده حوا


که آنان را از عرش عالی به دهر خاکی فرو افکند


شاید گناه من باشد


شاید هم از فرشته ای از نسل آتش


که صداقت و سادگی مرا


به بازی گرفت و فریبم داد


مثل همه که فریبم می دهند


اقرار می کنم


دلی پاک


معصومیتی از تبار فرشتگان


و باوری ساده تر و صاف تر از آب های شفاف جوشنده یک چشمه دارم


با گذشت قرن ها


باز هم آمدم


ابراهیم زادۀ من بود


و اسماعیل پروردۀ من


گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید


گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند 


و گاه خدیجه،  در رکاب مردی که محمد اش خواندند


فاطمه من بودم


زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم


من بودم


زن لوط و زن ابولهب و زن نوح


ملکه سبا


من بودم و


فاطمه زهرا هم من


گاه بهشت را زیر پایم نهادند و


گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند


گاه سنگبارانم نمودند و


گاه به نامم سوگند یاد کرده و در کنار تندیس مقدسم


اشک ریختند


گاه زندانیم کردند و


گاه با آزادی حضورم جنگیدند و 


گاه قربانی غرورم نمودند و


گاه بازیچه خواهشهایم کردند


اما حقیقت بودنم را


و نقش عمیق کنده کاری شده هستی ام را


بر برگ برگ روزگار


هرگز


منکر نخواهند شد


من


مادر نسل انسان ام


من


حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام


مریمم


من


درست همانند رنگین کمان


رنگ هایی دارم روشن و تیره


و حوا مثل توست ای آدم


اختلاطی از خوب و بد


و خلقتی از خلاقی که مرا


درست همزمان با تو آفرید


بیاموز


که من


نه از پهلوی چپ ات


بلکه 


استوار، رسا و همطراز


با تو


زاده شدم 


بیاموز که من


مادر این دهرم و تو


مثل دیگران


زاده من!




مراقب قلب ها باشیم



مراقب قلب ها باشیم
 

وقتی تنهاییم، دنبال دوست می گردیم

پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم

وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم
 
و همچنان تنها می مانیم
 
هیچ چیز آسان تر از قلب نمی شکند
 
ژان پل سارتر


چهار اصل زندگی

دانستم رزق مرا دیگری نمی خورد پس آرام شدم

 

 دانستم که خدا مرا می بیند پس حیا کردم

 

دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم


دانستم که پایان کارم مرگ است پس محیا شدم


 

آیا می‌دانید قبر امیر کبیر کجاست؟!


آیا ما به بزرگانمان اهمیت می دهیم ؟



امیر کبیر




اصلا تا حالا فکر کردین مزار این بزرگمرد ایرانی کجاست؟

احتمال قریب به یقین نمی‌دونید ... تعجبی نداره ...


غصه هم نخورید خیلی‌ها مثل شما هستند

امیر کبیر صدر اعظم ایران در زمان ناصر الدین شاه که با دسیسه های یک سری وطن فروش و طماع در حمام فین کاشان به قتل رسید در شهر کربلا در کشور عراق به خاک سپرده شد!
این که چرا او را به کربلا بردند برای جای سوال است و اینکه چطوری در آن زمان جسد این مرد بزرگ رو با امکانات محدود آن زمان به عراق منتقل کرده اند هم باز جای سوال دارد؟
اما چیزی که بیش از همه مایه شرمندگیست این است که اکثر قریب به اتفاق ایرانیها نمی‌دانند مزار این اسطوره تاریخ کجاست!
تا زمانی که روابط ایران و عراق تیره بود و کسی حق سفر به کربلا رو نداشت شاید این ندانستن توجیه داشت ولی امروزه با سفرهای متعدد مردم به عراق و کربلا جای بسی تاسف است که حتی یکی از کسانی که از عراق بر می‌گردد نمی‌داند که امیر کبیر هم در آنجا دفن بوده.
آیا فکر نمی‌کنید که همین عراقیها به ما خواهند خندید که چطور مردی رو که بسیاری از داشته های امروزمان را مدیون اوهستیم فراموش کردیم؟

پرویز شاپور کیست ؟


این نوشته های کوتاه یک دنیا معنی دارد

پرویز شاپور

http://picture.marshalclub.org/Archive/2010/12/9/SHAPOOOOOOOOOR.jpg 
پرویز شاپور نویسنده ایرانی است. شهرت او به دلیل نگارش نوشته‌های کوتاه (اغلب تک خطی) است که ظرافت و دیدی شاعرانه و طنزآمیز دارند.

در سال های ۱۳۲۹ با فروغ فرخزاد، نوه خاله مادرش که پانزده سال از او کوچک ‌تر بود، ازدواج کرد. آنها اهواز را برای زندگی مشترک انتخاب کردند. در ۲۹ خرداد ۱۳۳۱ پسرشان به نام کامیار متولد شد که فروغ دراشعار خود به اواشاره کرده، و شاپورنیز از«کامی» ب عنوان نام مستعار وی استفاده میکرده‌ است. رابطه زناشویی این دو به خاطر دخالت‌های نزدیکان در سال ۱۳۴۳ به جدایی کشید.
پس از جدایی از فروغ ، شاپور هرگز دوباره ازدواج نکرد و تا آخرعمرهمراه  با کامیار و دکتر خسرو شاپور برادرش در یک خانه قدیمی زندگی می‌کرد وی در ۶ تیر ۱۳۷۸ در بیمارستان عیوض‌زاده تهران بستری شد و درساعت ۶ صبح ۱۵ مرداد درگذشت.آرامگاه پرویز شاپوردر قطعه هنرمندان بهشت زهرای تهران است.

مادر «شاپور» می‌گفت: «شصت سال بچه بزرگ کردم، یک کلمه حرف حسابی از دهانش نشنیدم.» ولی همین حرفهای ناحساب شاپورکه با اسم «کاریکلماتور»، از مجموعه ها و جنگ های هنری و ادبی سر در می‌آورد، از بهترین و طنازانه ترین ستون های این مجلات بود. این کاریکلماتور است که اسم شاپور را به ادبیات مدرن ایران سنجاق کرده.
 
در زیر چند نمونه از کارهای شاپور را می خوانیم:
 
 
بار زندگی را با رشته عمرم به دوش می کشم.
 
زندگی بدون آب از گلوی ماهی پایین نمی رود.
 
جارو، شکم خالی سطل زباله را پر می کند.

برای مردن عمری فرصت دارم.

اگر خودم هم مثل ساعتم جلو رفته بودم حالا به همه جا رسیده بودم.
ستارگان سکه هایی هستند که فرشتگان در قلک آسمان پس انداز کرده اند.

با اینکه گل های قالی خارندارند ، مردم با کفش روی آن پا می گذارند.
 
سایۀ چهار نژاد یک رنگ است.

به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد. 

قلبم پرجمعیت ترین شهر دنیاست.
نوشته شده روی سنگ مزارش

به نگاهم خوش آمدی
قطرهٔ باران، اقیانوس کوچکی است. 

هر درخت پیر، صندلی جوانی می‌تواند باشد
 
اگر بخواهم پرنده را محبوس کنم، قفسی به بزرگی آسمان میسازم.

روی هم رفته زن و شوهر مهربانی هستند!
 
  • به عقیده گیوتین، سر آدم زیادی است.
 
  • برای اینکه پشه‌ها کاملاً ناامید نشوند، دستم را از پشه‌بند بیرون می‌گذارم
 
  • گربه بیش از دیگران در فکر آزادی پرندهٔ محبوس است.
 
  • غم، کلکسیون خندهام را به سرقت برد
 
  • بلبل مرتاض، روی گل خاردار می‌نشیند!
 
  •  باغبان وقتی دید باران قبول زحمت کرده،به آبپاش مرخصی داد.
 
  • قطره باران غمگین روی گونه ام اشک میریزد
 
  •  فواره و قوه جاذبه از سربه سر گذاشتن هم سیر نمی شوند
 
  • در خشکسالی آب از آب تکان نمی خورد. 
 
  • رد پای ماهی نقش بر آب است
 
  •  گل آفتابگردان در روزهای ابری احساس بلاتکلیفی می کند 
 
  • با چوب درختی که برف کمرش را شکسته بود ، پارو ساختم
 
  • با سرعتی که گربه از درخت بالا می رود، درخت از گربه پایین می آید
 
  •  دلم برای ماهی ها می سوزد که در ایام کودکی نمی توانند خاک بازی کنند
 
  • پرگاری که اختلال حواس پیدا می کند بیضی ترسیم می کند. 
 
  • آب به اندازه ای گل آلود بود که ماهی،زندگی را تیره و تار می دید

آیا ما همینارو از زندگی می خواستیم ؟



لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می‌خواهی به آن خانه برگردی یا نه؟


لازم است گاهی از مسجد، کلیسا بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی ترس یا حقیقت؟

 
لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چه ‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است؟

 
لازم است گاهی درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟

 
لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بی‌خیال شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه؟

 
لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یابازنده؟

 
لازم است گاهی عیسی باشی، ایوب باشی، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه؟

 
و بالاخره لازمست گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و از خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم آیا ارزشش را داشت؟


کلینیک خدا

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم.

خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.

زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.

آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم،

تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود.

و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.

به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.

بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...

فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.

زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم!

خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :

هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم

قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .

هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.

زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم .

و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.

 

امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:  

 

رنگین کمانی به ازای هر طوفان ،

لبخندی به ازای هر اشک ،

دوستی فداکار به ازای هر مشکل ،

نغمه ای شیرین به ازای هر آه ،

و اجابتی نزدیک برای هر دعا  .

 

جمله نهایی :  عیب کار اینجاست که من  '' آنچه هستم ''  را  با   '' آنچه باید باشم ''  اشتباه می کنم ،    خیال میکنم  آنچه  باید  باشم  هستم،   در حالیکه  آنچه  هستم نباید  باشم .     /  زنده یاد احمد شاملو

فقر چیست ؟


فقر


می خواهم  بگویم ......


فقر  همه جا سر می کشد .......


فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی  هم  نیست ......


فقر ، چیزی را  " نداشتن " است ،


ولی  ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست  .......


فقر  ،  همان گرد و خاکی است که


بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ......


فقر ،  تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌


که روزنامه های برگشتی را خرد می کند ......


فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که


روی آن یادگاری نوشته اند .....


فقر ، پوست موزی است که


از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته می شود .....


فقر ،  همه جا سر می کشد ........


فقر ، شب را " بی غذا  " سر کردن نیست ..


فقر ، روز را  " بی اندیشه"   سر کردن است ..


شریعتی


روشی برای پیدا کردن کار



In an alcohol factory the regular taster died and the director started
looking for a new one to hire

A drunkard with ragged, dirty look came to apply for the position

The director of the factory wondered how to send him away


They tested him

They gave him a glass with a drink. He tried it and said,It's red
wine, a muscat, three years old, grown on a north slope, matured in steel containers
"That's correct", said the boss

Another glass It's red wine , cabernet, eight years old, a southwestern slope, oak barrels

Correct

The director was astonished
He winked at his secretary to suggest something

She brought in a glass of urine. The alcoholic tried it
It's a blonde, 26 years old, pregnant in the third month
And if you don't give me the job, I'll name the father


آیا همه چیز دست ماست ؟؟؟



آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند.


آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند...  ، ...و عاشق هم شدند.


کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد،و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم..


بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم»


کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..»


بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.»


ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.درست مثل هوا که تغییر می کند.


دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.


کرم گفت:«تو زیر قولت زدی»


بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم...


...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»


کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم.


قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.» بچه قورباغه گفت قول می دهم.


ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،


بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.


کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»


بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم...


من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»


کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را...


این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»


ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.درست مثل دنیا که تغییر می کند.


دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.


کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»


بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»


«آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.»


کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.


یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد.. آسمان عوض شده بود،


درخت ها عوض شده بودند ، همه چیز عوض شده بود...


اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.


با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.


بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.


آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.


پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ...»


ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟»


قورباغه جهید بالا و او را بلعید ، و درسته قورتش داد.


و حالا قورباغه آنجا منتظر است... ، ...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند....


...نمی داند که کجا رفته.


 

جی آنه ویلیس



یلدای من خیابانی بلند است



یلدا خیابانی بلند است


در اصفهان چهارباغ


در شیراز قصردشت


و در تهران ولی عصر نام دارد


باید شال و کلاه کرد


دستها را از سوز در جیب ها پنهان کرد


هدفون ها را در گوش کرد


و رفت و رفت


از سر تا ته


تنها در امتداد یلدا


رفتن برای رفتن


نوشته: "یلدا شادباش"


می نویسم:


"یلدا وقتی شاد است که کسی چشم به راهت باشد"


امشب


قصردشت زیر گام های من است


از قصردشت تا پارامونت


شب به فردا می رسد



گاهی که دلم میگیره.....


به اندازهء تمام غروبها می گیره 

چشمهایم را فراموش می کنم 

اما دریغ که گریهء دستانم نیز مرا به تو نمی رساند 

من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس 

مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست 

و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد 

و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند 

با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست 

از دل هر کوه کوره راهی می گذرد 

و هر اقیانوس به ساحلی می رسد 

و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد 

از چهل فصل دست کم یکی که بهار است