مجادله در ادبیات بر سر یک خال
حافظ
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را
صائب تبریزی
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
شهریار
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس که چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
فاطمه دریایی
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را
نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را
مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟
و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلأ
که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را
نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را
فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را.....؟؟؟
روزی در آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره دکترای نروژی ، سوالی مطرح کرد: استاد،شما که از جهان سوم می آیید، جهان سوم کجاست ؟؟ فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود. من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم. به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند،خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد. پروفسور محمود حسابی
در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم . در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود . در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند . در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن . در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود می سازد . در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم ، دوست داشته باشیم . در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی ، چیزهایی است که برای انسان اتفاق می فتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند . در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است . در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب . در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد ، اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید . در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نیز که میل دارد ، بخورد . در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارت های خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارت های بد است . در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد وکمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود . در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است . در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست .
یک سخنران معروف در مجلسی ، یک اسکناس صد دلاری را از جیبش بیرون آورد
و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت!
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد
ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم.
و سپس در برابر نگاههای متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید:
چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟!
و باز دستهای حاضرین بالا رفت...
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت
و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید!
بعد اسکناس را برداشت و پرسید:
خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟!
و باز دست همه بالا رفت!!!
سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم،
از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید...
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همینطور است،
ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم،
خم می شویم، مچاله می شویم، خاک آلود می شویم و
احساس می کنیم که دیگر ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و
صرفنظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است،
هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و
هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم...
پروردگارا به من آرامشی عطا فرما تا آنچه را که نمی توانم تغییر دهم، بپذیرم
بعد از این همه سال، چهرهی ویلان را از یاد نمیبرم.
در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه
کـه حقوق بازنشستگی را دریافت میکنم، به یاد ویلان میافتم ...
ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانهی اداره بود.
از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت.
ویلان، اول ماه که حقوق میگرفت و جیبش پر میشد،
شروع میکرد به حرف زدن ...
روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمیگشت،
بهراحتی میشد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد
که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق میگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته میکشید،
نیمی از ماه سیگار برگ میکشید،
نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش.
من یازده سال با ویلان همکار بودم.
بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است.
روز آخر کـه من از اداره منتقل میشدم،
ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ میکشید.
به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم
که چرا سعی نمی کند زندگیاش را سر و سامان بدهد
تا از این وضع نجات پیدا کند؟
هیچ وقت یادم نمیرود. همین که سوال را پرسیدم،
به سمت من برگشت و با چهرهای متعجب،
آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همینطور که به او زل زده بودم،
بدون اینکه حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، .... نه، ... نمی دونم !!!
ویلان همینطور نگاهم میکرد.
نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ...
حالا که خوب نگاهش میکردم، مردی جذاب بود و سالم.
به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود.
ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جملهای را گفت.
جملهای را گفت که مسیر زندگیام را به کلی عوض کرد.
ویلان پرسید: میدونی تا کی زندهای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی.
|
عشق لذتی مثبت است که موضوع آن زیبایی است
همچنین احساسی عمیق، علاقهای لطیف و یا جاذبهای شدید است
که محدودیتی در موجودات و مفاهیم ندارد
و میتواند در حوزههایی غیر قابل تصور ظهور کند.
عشق و احساس دوست داشتن میتواند بسیار متنوع باشد
و میتواند علایق بسیاری را شامل شود.
گاه احساس شادی و خوشبختی میبخشد.
عشق با حس صلحدوستی و انسانیت در تطابق است.
عشق نوعی احساس عمیق در مورد دیگران یا جذابیتی بی انتهاست.
در واقع عشق را میتوان یک احساس ژرف و غیر قابل توصیف دانست
که فرد آنرا دریک رابطه دوطرفه با دیگری تقسیم میکند.
پیروزی یعنی توانایی رفتن از یک شکست به شکست دیگر بدون از دست دادن اشتیاق (وینستون چرچیل )
انتخاب با ماست ، می توانیم بگوئیم
خدا به خیر کنه ، صبح شده . .
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم تو را به خاطر عطر نان گرم برای برفی که آب می شود دوست می دارم تو را برای دوست داشتن دوست می دارم تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت لبخندی که مهو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم برای پشت کردن به آرزوهای مهال به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم تو را برای دوست داشتن دوست می دارم تو را به خاطر دود لاله های وحشی به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان برای بنفشیه بنفشه ها دوست می دارم تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم تو برای لبخند تلخ لحظه ها پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم تو را برای دوست داشتن دوست می دارم تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ... دوست می دارم تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ... دوست می دارم تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم... دوست می دارم
" حمید مصدق خرداد 1343 "
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز، سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت " جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق " من به تو خندیدم چون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است من به تو خندیدم تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک دل من گفت: برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ... و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت |
در زمان سلطان محمود میکشتند که شیعه است
زمان شاه سلیمان میکشتند که سنی است
زمان ناصرالدین شاه میکشتند که بابی است
زمان محمد علی شاه میکشتند که مشروطه طلب است
زمان رضا خان میکشتند که مخالف سلطنت مشروطه است
زمان کرهاش میکشتند که خرابکار است
امروز توی دهناش میزنند که منافق است
و فردا وارونه بر خرش مینشانند و شمعآجیناش میکنند که لا مذهب است
اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمی شود
تو آلمان هیتلری می کشتند که یهودی است
حالا تو اسرائیل میکشند که طرفدار فلسطینیها است
عربها میکشند که جاسوس صهیونیستها است
صهیونیستها میکشند که فاشیست است
فاشیستها میکشند که کمونیست است
کمونیستها میکشند که آنارشیست است
روس ها میکشند که پدر سوخته از چین حمایت میکند
چینیها میکشند که حرامزاده سنگ روسیه را به سینه میزند
و میکشند و میکشند و میکشند...
و چه قصاب خانهیی است این دنیای بشریت
احمد شاملو
از گناه تنفر داشته باش نه از گناهکار اگر روزی دشمن پیدا کردی ، بدان که در رسیدن به هدفت موفق بوده ایی اگر روزی تهدیدت نمودند، بدان که در برابرت ناتوانند اگر روزی خیانت دیدی، بدان قیمتت بالاست اگر روزی ترکت کردند ، بدان با تو بودن لیاقت می خواهد بزرگ مرد تاریخ ماتماها گاندی