پرواز عشق

بیاییم پرواز عشق را از پروانه بیاموزیم

پرواز عشق

بیاییم پرواز عشق را از پروانه بیاموزیم

شوخی با جناب حافظ



مجادله در ادبیات بر سر یک خال

 



حافظ



اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را 


به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را

 


 


صائب تبریزی



اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را 


به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را

هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد


 نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

 

 




شهریار



اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

 

به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را


هر آنکس که چیز می بخشد بسان مرد می بخشد

 

نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را


سر و دست و پا را به خاک گور می بخشند


 نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را

 



 


فاطمه دریایی



اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

 

خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را


نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را


مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟


و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلأ

 

که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را


نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را


فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را.....؟؟؟



جهان سوم کجاست ؟


روزی در آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره دکترای نروژی ، سوالی مطرح کرد:

استاد،شما که از جهان سوم می آیید،

جهان سوم کجاست ؟؟

فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود.

من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم.

به آن دانشجو گفتم:


جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند،خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.

 

 پروفسور محمود حسابی



نارسیس



نارسیس(نرگس) دختر زیبایی بود که هر روز می رفت

تا زیبایی خود را در دریاچه ای تماشا کند.

چنان شیفته خود می شد که روزی به درون دریاچه افتاد

و غرق شد درجایی که به آب افتاد گلی رویید

که نارسیس (نرگس) نامیده شد

وقتی مردم اوریادها ( الهه های جنگل ) به کنار دریاچه آمدند

ودیدند که دریاچه آب شیرین به دریاچه ای سر شار از

اشک های شور تبدیل شده اوریادها پرسیدند چرا می گریی؟؟؟

دریاچه گفت برای نارسیس می گریم

اوریادها گفتند آه شگفت آور نیست که برای نارسیس می گریی

وادامه دادند هرچه بود با آنکه همه ما همواره در جنگل

درپی او می شتافتیم تنها تو فرصت داشتی

از نزدیک زیبایش را تماشا کنی

دریاچه پرسید مگر نارسیس زیبا بود؟

اوریادها شگفت زده پاسخ دادند

چه کسی می تواند بهتر از تو این حقیقت را بداند

هر چه بود هر روز در کنار تو می نشست

دریاچه مدتی ساکت ماند و سرانجام گفت

من برای نارسیس می گریم اما هرگز زیبای او را ندیده بودم

برای نارسیس می گریم چون هر بار که به رویم خم می شد

تا خود را در من ببیند من می توانستم در چشمانش

باز تاب زیبایی خود را ببینم!



حاصل عمر


در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم .



در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود .



در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از 

داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند .



در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن .



در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود می سازد .



در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم ، دوست داشته باشیم .



در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی ، چیزهایی است که برای انسان اتفاق می‌ فتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند .



در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است .



در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب .



در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد ، اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید .



در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نیز که میل دارد ، بخورد .



در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارت های خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارت های بد است .



در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد وکمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود .



در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است .



در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست .



ارزش ما در چیست ؟



یک سخنران معروف در مجلسی ، یک اسکناس صد دلاری را از جیبش بیرون آورد


و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

 

دست همه حاضرین بالا رفت!

 

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد


ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم.

 

و سپس در برابر نگاه‏های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید:


چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟!

 

و باز دستهای حاضرین بالا رفت...

 

این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت


و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید!

 

بعد اسکناس را برداشت و پرسید:


خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟!

 

و باز دست همه بالا رفت!!!

 

سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم،


از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید...

 

و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین‏طور است،


ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم،


خم می شویم، مچاله می شویم، خاک ‏آلود می شویم و


احساس می کنیم که دیگر ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و


صرف‏نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است،


هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و


هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم...


 



پروردگارا  به من آرامشی عطا فرما تا آنچه را که نمی توانم تغییر دهم، بپذیرم



زندگی از نگاهی دیگر

بعد از این همه سال، چهره‌ی ویلان را از یاد نمی‌برم.

در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه

کـه حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم ...

  ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود.

از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت.

ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد،

شروع می‌کرد به حرف زدن ...

  روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت،

به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد

که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

  ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید،

نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید،

نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش.

  من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم.

بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است.

روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم،

ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید.

به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم

که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد

تا از این وضع نجات پیدا کند؟

  هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم،

به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب،

آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟

  بهت زده شدم. همین‌طور که به او زل زده بودم،

بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادم:

همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!

ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:

تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟

گفتم: نه !

گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟

گفتم: نه !

گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟

گفتم: نه !

گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟

گفتم: نه !

گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟

گفتم: نه !

گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟

با درماندگی گفتم: آره، .... نه، ... نمی دونم !!!

  ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد.

نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ...

  حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم.

به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود.

ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت.

جمله‌ای را گفت که مسیر زندگی‌ام را به کلی عوض کرد.

  ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟

جواب دادم: نه !

ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی.


پاییز - پادشاه فصل ها

باز هم پاییز

 

فصل باد و برگ و باد و برگ . . .



فصل رنگ و رنگ و رنگارنگ

 

 

 

فصل نیمکت


فصل مشق و

 


مشق و

 


 

عشق و


عشق و

  

 


انار . . .

 



فصل باز باران با ترانه

 

 

با گوهر های فراوان. . .


 

فصل چتر و خیس

 

 

فصل شیدایی


 

و انتظار. . .

 

 

فصل مهر

 

 و مهرگان


 

 فصل یلدا


 

و چله . . .


 

پاییز «پادشاه فصلها»

 

 

فرخنده باد

 

 

 

 

تعبیری از عشق



عشق لذتی مثبت است که موضوع آن زیبایی است


همچنین احساسی عمیق، علاقه‌ای لطیف و یا جاذبه‌ای شدید است


که محدودیتی در موجودات و مفاهیم ندارد


و می‌تواند در حوزه‌هایی غیر قابل تصور ظهور کند.


عشق و احساس دوست داشتن می‌تواند بسیار متنوع باشد


و می‌تواند علایق بسیاری را شامل شود.


گاه احساس شادی و خوشبختی می‌بخشد.


عشق با حس صلح‌دوستی و انسانیت در تطابق است.


 عشق نوعی احساس عمیق در مورد دیگران یا جذابیتی بی انتهاست.


در واقع عشق را می‌توان یک احساس ژرف و غیر قابل توصیف دانست


که فرد آنرا دریک رابطه دوطرفه با دیگری تقسیم می‌کند.



پیروزی یا شکست ؟



پیروزی یعنی توانایی رفتن از یک شکست به شکست دیگر


بدون از دست دادن اشتیاق


(وینستون چرچیل )



ای کاش ...



چه خوب می شد اگر


اطلاعات را با عقل اشتباه نمی گرفتیم و


عشق را با هوس


و حقیقت را با واقعیت و


حلال را با حرام و


دنیا را با عقبی و


رحمان را با شیطان



انتخاب کنیم



انتخاب با ماست ، می توانیم بگوئیم



صبح به خیر خدا جان


یا بگوئیم



خدا به خیر کنه ، صبح شده . .



بهترین یا بدترین را برگزینیم ؟



دوست داشتن بهترین شکل مالکیت


و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن است . . .



تصمیم با ماست



باد می وزد …


می توانیم در مقابلش هم دیوار بسازیم


هم آسیاب بادی


تصمیم با ماست . . .



تو را دوست دارم


تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم


تو را به خاطر عطر نان گرم

 

برای برفی که آب می شود دوست می دارم


تو را برای دوست داشتن دوست می دارم


تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم


تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم


برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت


لبخندی که مهو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم


تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم


برای پشت کردن به آرزوهای مهال


به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم


تو را برای دوست داشتن دوست می دارم


تو را به خاطر دود لاله های وحشی

 

به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان


برای بنفشیه بنفشه ها دوست می دارم


تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم


تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم


تو برای لبخند تلخ لحظه ها


پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم


تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم


اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم


تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم


تو را برای دوست داشتن دوست می دارم


تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ... دوست می دارم


تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ... دوست می دارم


تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم... دوست می دارم


خدا کجاست ؟



ترجیح می دهم با کفشهایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا این

 که در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم

دکتر شریعتی

بیاییم خودمان باشیم



برقص


چنانکه گویی کسی تو را نمی بیند


عشق بورز


چنانکه گویی هرگز آزرده نشده ای


بخوان


چنانکه گویی کسی تو را نمی شنود


زندگی کن


چنانکه گویی بهشت روی زمین است



سیب من



"  حمید مصدق خرداد 1343  "




تو به من خندیدی و نمی دانستی 

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم 

باغبان از پی من تند دوید 

سیب را دست تو دید 

غضب آلود به من کرد نگاه 


سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 


و تو رفتی و هنوز، 


سالهاست که در گوش من آرام آرام 

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم 

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 


که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت



  جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق  "


من به تو خندیدم 

چون که می دانستم 

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 

پدرم از پی تو تند دوید 

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه 

پدر پیر من است 

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و 

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک 

دل من گفت: برو 

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ... 

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام 

حیرت و بغض تو تکرار کنان 

می دهد آزارم 

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 


که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت



 

در این دنیای وانفسا



در زمان سلطان محمود می‌کشتند که شیعه است


زمان شاه سلیمان می‌کشتند که سنی است


زمان ناصرالدین شاه می‌کشتند که بابی است


زمان محمد علی شاه می‌کشتند که مشروطه طلب است


زمان رضا خان می‌کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است


زمان کره‌اش می‌کشتند که خراب‌کار است


امروز توی دهن‌اش می‌زنند که منافق است


و فردا وارونه بر خرش می‌نشانند و شمع‌آجین‌اش می‌کنند که لا مذهب است


اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمی شود


تو آلمان هیتلری می کشتند که یهودی است


حالا تو اسرائیل می‌کشند که طرف‌دار فلسطینی‌ها است


عرب‌ها می‌کشند که جاسوس صهیونیست‌ها است


صهیونیست‌ها می‌کشند که فاشیست است


فاشیست‌ها می‌کشند که کمونیست است‌


کمونیست‌ها می‌کشند که آنارشیست است


روس ها می‌کشند که پدر سوخته از چین حمایت می‌کند


چینی‌ها می‌کشند که حرام‌زاده سنگ روسیه را به سینه می‌زند


و می‌کشند و می‌کشند و می‌کشند...  


و چه قصاب خانه‌یی است این دنیای بشریت



احمد شاملو



خدای من


پیش از اینها فکر میکردم خدا

خانه ای دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان

نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش

سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او آفتاب

برق تیر و خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویربود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین

بود ،اما میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

... هر چه می پرسیدم از خود از خدا

از زمین از آسمان از ابر ها

زود می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است

آب اگر خوردی جوابش آتش است

تا ببندی چشم کورت می کند

تا شدی نزدیک دورت می کند

کج گشودی دست ،سنگت می کند

کج نهادی پا ی لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می دهد

در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم بی صدا

در طنین خنده ی خشم خدا ...

نیت من در نماز ودر دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ مثل خنده ای بی حوصله

سخت مثل حل صد ها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادیم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا خانه ی خوب خداست

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست ورویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟

اینجا در زمین؟

گفت : آری خانه ی او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی

خشم نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرین تر است

مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد

قهر هم با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی ست

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیکتر

از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او راهم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی نقش روی آب بود

می توانم بعد از این با این خدا

دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان در باره ی گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر

قیصر امین پور

درسی از گاندی


از گناه تنفر داشته باش نه از گناهکار

 


اگر روزی دشمن پیدا کردی ،


 بدان که در رسیدن به هدفت موفق بوده ایی


 

اگر روزی تهدیدت نمودند،


بدان که در برابرت ناتوانند


اگر روزی خیانت دیدی،


بدان قیمتت بالاست


 

اگر روزی ترکت کردند ،


بدان با تو بودن لیاقت می خواهد


بزرگ مرد تاریخ ماتماها گاندی