مرا کسی نزاد خدا زاد! نه زان گونه که کسی میخواست. که من کسی نداشتم ...کسم خدا بود ! کس ِ بی کسان... در باغ ِ بی برگی زادم و در ثروت فقر غنی گشتم و از چشمهی ایمان سیراب شدم ودر هوای دوست داشتن دم زدم... و در آرزوی آزادی سر برداشتم و در بالای غرور قامت کشیدم و از دانش طعامم دادند و از شعر شرابم نوشاندند و از مهر نوازشم کردند تا حقیقت دینم شد و راه رفتنم! و خیر حیاتم شد و کار ماندنم و زیبایی عشقم شد و بهانه ی زیستنم! خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه ی مرگبر بی ثمری ِ لحظهای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم! خدایا تو چگونه زیستن را به من بیاموز خود چگونه مردن را خواهم آموخت ... دکتر شریعتی