پدری با پسری گفت به قهر که تو آدم نشوی جان پدر حیف از آن عمر که ای بی سروپا در پی تربیتت کردم سر دل فرزند از این حرف شکست بی خبر از پدرش کرد سفر رنج بسیار کشید و پس از آن زندگی گشت به کامش چو شکر عاقبت شوکت والایی یافت حاکم شهر شد و صاحب زر چند روزی بگذشت و پس از آن امر فرمود به احضار پدر پدرش آمد از راه دراز نزد حاکم شد و بشناخت پسر پسر از غایت خودخواهی و کبر نظر افگند به سراپای پدر گفت گفتی که تو آدم نشوی تو کنون حشمت و جاهم بنگر پیر خندید و سرش داد تکان گفت این نکته برون شد از در من گفتم آدم نشوی جان پدر نگفتم که تو حاکم نشوی |
روزت مبارک پیشاپیش!
سالهای سال سرفراز ،سربلند و دلشاد باشی دوست گلم
درود بر دوستی که عطر دوستیش در هوا استشمام می شود - عطری که بواسطه ی خلوصش هیچ اثری جز خوش بویی برجا نمی گذارد - روزگارت همیشه سبز باد و سفر عطرآگینت به خانه های همه ی مردم عالم مدام