قطره؛ دلش دریا می خواست
خیلی وقت بود که به خدا خواسته اش رو گفته بود
هر بار خدا می گفت :
از قطره تا دریا راهیست طولانی،
راهی از رنج و عشق و صبوری،
هر قطره را لیاقت دریا نیست!
قطره عبور کرد و گذشت
قطره پشت سر گذاشت
قطره ایستاد و منجمد شد
قطره روان شد و راه افتاد
قطره از دست داد و به آسمان رفت
و قطره ؛
هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت
تا روزی که خدا به او گفت :
امروز روز توست، روز دریا شدن!
خدا قطره را به دریا رساند
قطره طعم دریا را چشید
طعم دریا شدن را
اما؛ روزی دیگر قطره به خدا گفت :
از دریا بزرگ تر هم هست؟
خدا گفت : هست!
قطره گفت : پس من آن را می خواهم
بزرگ ترین را، و بی نهایت را !
پس خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت :
اینجا بی نهایت است!
و آدم عاشق بود ،
دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد
اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت
آدم همه ی عشقش را درون یک قطره ریخت
قطره از قلب عاشق عبور کرد!
و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید. خدا گفت :
حالا تو بی نهایتی ،
زیرا که عکس من در اشــک عــاشق است!
عشق یعنی من عشق یعنی تو عشق یعنی همه ی انسانها
عاشق در عشق هیچ چیز جزمعشوق نمیبینه وقتی عاشق واقعی شوی و در عشق درجات رسیدن را طی کنی میبینی که همه چیز خداست و چه لذت بخش است رسیدن به این عشق عشق خالص