جلسه محاکمه عشق بود
عقل قاضی ، و عشق محکوم
و تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی ،
قلب تقاضای عفو عشق را داشت
ولی همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق :
آهای چشم مگه تو نبودی
که هر روز آرزوی دیدن چهره
زیباش رو داشتی؟
ای گوش، مگه تو نبودی که در آرزوی شنیدن صداش بودی؟
وشما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید؟
حالا چرا اینچنین با او مخالفید ؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند ،
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند!
عقل گفت:
دیدی قلب، همه از عشق بیزارند ، ولی متحیرم با وجودی
که عشق بیشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز
از او حمایت میکنی !؟!
قلب نالید و گفت:
من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود
و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه
و فقط با عشق می توانم یک قلب واقعی باشم
سلام
اومدی نظر یادت نره
منتظرم